سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























... رهی نمانده تا رهایی

کفش های all star گلیمو نگاه می کنم و مامانم رو تصور می کنم که با دیدن این وضع من چه حالی میشه؟!؟مقنعه ام مثه حوض توش پر آب شده...پاچه های شلوارم تغییر رنگ دارن و فکر می کنم جای خشک ندارن دیگه...

سر بالایی و با سختی بالا می ام که یک ماشین بسیار با شعور از دقیقا چاله ای رد می شه که لباس های منو علاوه بر آب باران به گل هم مزین می کنه....

صورتم رو می گیرم به سمت بالا....قطره های بارون با سرعت زیادی تو صورتم می خوره...اذیتم می کنه اما تحمل می کنم احساس می کنم یکی داره با آرامش و صبر بیدارم می کنه...داره باهام حرف میرنه در حقیقت هیچی نمی گه ولی من حرف هایی که دوست دارم رو از دهنش میشنوم...داره سعی می کنه منو بیدار کنه...

چشم هامو باز می کنم راهه زیادی تا خونه نمونده ولی من دلم نمی خواهد برسم خونه...دوست دارم این نوازش رو...دوست دارم همیشه روی صورتم باشه...

فکرمو میبره به قدیم ها...خاطرات رو واسم دوره می کنه و بهم می فهمونه که الان کجا وایستادم...

تکون خوبی بود واسه اینکه به خودم بیا...

پ.ن:یه خورده دیر آپ شد


نوشته شده در چهارشنبه 91/2/13ساعت 5:29 عصر توسط خانوم زهرا نظرات ( ) |

عادت کرده ام...

عادت کردم به قدم زدن...

عادت کردم به دست زیره چونه گذاشتن و نگاه کردن به یک هدف سیاه...

عادت کردم به سگ شدن های بی جا ، داد زدن های بی دلیل...

عادت کردم به اذیت کردن نزدیکانم...

عادت کردم به گوش نکردن به همه چیز از درس گرفته تا نصیحت...

عادت کردم به فریاد های مامانم واسه درسام...

   به جیغ جیغ های اون دو تا بیگناه که به خاطر اعصاب خرابیه من مدام باید سرزنش بشن...

    به احظار واسه نمره های بدم...

به مورد انضباطی...

   عادت کردم به بهونه آوردن...

سنگ شدم...

فرق کردم....ولی ترد نشدم...

عادت کردم به بد بودن ...

تقاص همه ی این کار ها و اخلاق های بد و کی باید بده...!؟

تقاص اینکه من علائم حیاتیم رو دارم کم کم از دست می دم رو کی میده؟؟؟

آروم بودم...لبخند های به جا و ناراحتی های به جا...ولی حالا فقط برای پوشوندن همه ی اون چیزی که توم مونده باید قهقهه بزنم...خسته شدم از نقش بازی کردن...دلم یک گوش شنوا می خواد که از اون اولو واسش توضیح بدم ولی هیچ کس نیس...

چه قدر ما آدم ها تنهاییم و خودمونم نمی دونیم...

خفه دارم میشم!!!!

کم کم دارم به اون هم عادت می کنم...خفه شدن رو می گم....

عادت کردم به چرخ زدن ...

     من توی یک دایره بزرگ که راه خروجی نداره و هیچ کس هم توش نیس و اگه هم داخل شه از تنهایی و خاموشی و تاریکی خفه می شه گیر کردم...نمی دونم چرا خودم توش دارم نفس می کشم...نمی دونم چه جوری اینجا اومدم...ولی دلم توی این اتاق یک پنجره ی بخار زده می خواهد که مثل خودم کدر باشه تا بتونم حرف هام رو روش بنویسم بعد هم به یارون کوچولو...

 پر ادعا!!!!تو کجایی؟!

من که دارم می چرخم ولی نمی دونم دور چی؟؟!؟

 

پ.ن1:لطفا برداشت بی جا            نکنید

              به لبهایم مزن قفل خاموشی که در دل قصه ای نا گفته دارم ز پایم باز کن این بند گران را که از این سودا دلی آشفته دارم


نوشته شده در شنبه 91/1/26ساعت 8:13 عصر توسط خانوم زهرا نظرات ( ) |

اشک هایم روی هم پایی میلغزند...بی هدف...

وقتی بودی همه را تقدیم به تو می کردم...وقتی بودی آرامشی برای همه شان...

دستهایت گرم بود....صدایت آرامم می کرد...

از من قول گرفته بودی قطره ای بی دلیل روی گونه هایم نلغزد...

وقتی بودی غم هایم کم بود و با دلیل...گریه هایم معنی داشن...اشک هایم قیمت داشت ...

نیستی...

اشک هایم دریایی تشکیل داده ...دریایی به وسعت فریاد های بی صدایم...به وسعت فاصله مان...

بی دلیل می ریزد ، عین باران....بی مراقب ، بی هوادار...

چی بودی که رفتنت به قیمت بی ابرو شدن اشک هایم بود؟!

حال و هوایم بد جوری بد است...

 

آهایی صاحب اشک هایم....!!!

هر چه بودی و هرچه هستی...آرامش بودی برای لحظه هایم...

برای هر درد ، هر گریه...

             برو دیگر برنگرد...

                                    عادت کرده ام به هق هق های بی صدا...

                                                   به مردن بی درد...

             برو دیگر پشت سرت را هم نگاه نکن...

                                          قلبم هنوز نیم نگاهت را به خاطر دارد...

                                   هنوز دنبال صاحبش است اما من چشمانش را بسته ام تا نبیند ....

       یک وفت برنگردی ....بد جوری حال و هوایت را دارد...

تازه ساکت شده...حوصله ی  فریاد های ممتدش را ندارم...

                                                                                                                                     برنگردی..

 

 

 

 

 

پ.ن:می گذرد...ولی دق می دهد تا بگذرد


نوشته شده در شنبه 91/1/19ساعت 7:9 عصر توسط خانوم زهرا نظرات ( ) |

دفترم رو که ورق می زدم به جاهای جالبی رسیدم...اون موقع که من داشتم می نوشتم تو یکبار اومده بودی و حالا هم رفته بودی...وضعیت تغییر نکرده بود..

نمی دونم فراره دوباره من یک روز این دفتر و ورق بزنم و برسم یه اینجا و دوباره بخوام از رفتنت بگم یا نه؟ نمی دونم دوباره قراره من باز هم از با هم بودنمون به کسی چیزی بگم یا نه؟ نمی دونم دوباره می تونم واسه تولدم لحظه شماری کنم یا نه؟!

جواب هیچ کدومو نمی دونم...

خسته شدم انقدر که گفتم این دفعه دفعه ی آخره و من دیگه نمی ذارم هیچ اتفاقی بیفته...

تازه فهمیدم نمی شه با روزگار در افتاد ..نمی شه گفت اینجاشو می خواهم اینجاشو نه...باید همه رو داشته باشی ، میشه باهاش ساخت اما نمی دونم به چه سوختنی؟!

دیگه شعار نمی دم که من دیگه گیر نمی افتم که نمی گذارم برگردی...

نمی دونم قراره چه اتفاقی بیفته!؟چی سره من بیا چی سره تو؟

دوست دارم این فیلم دوباره تکرار شه...

نیستی..نمی دونم ناراحتم یا نه؟! نه اینکه نخندم ، نه...ولی نمی دوم تظاهر یا نه...نمی دونم دوباره میتونم قهقهه سر بدم بیخیال از همه چیز و پشتم به تو گرم باشه یا نه؟....نمی دونم ...

عوض نمی شم همونجوری میمونم ..اما اینکه واقعیت باشه رو شک دارم..

نیستی و من فقط نظاره گره نبودنت ...نه خنده ای نه گریه ای....زندگی کردن هم با مردگی حال و هوایی دارد...

 

 

 

پ.ن:.....ســـــــــــــــــــــــــــــــکوت


نوشته شده در یکشنبه 91/1/13ساعت 3:9 عصر توسط خانوم زهرا نظرات ( ) |

 

روزهای اخر سفرکه می شه بی دلیل دلت می خواهد بهونه بگیری...از همه چیز،از اینکه پدرت باهات حرف میزنه از اینکه مامانت می ره خرید از اینکه خواهرت دلش می خواهد واسه همه یادگاری بخره ، از همه ی همسفر هات خسته میشی ادما واست تکراری میشن ،دنباله یه چیزه تازه و جدید می گردی ....                  

از یک طرف دوس نداری  برگردی از طرف دیگه خسته شدی و طاقت نداری....                                        

 سفر خیلی چیزه جالبیه ...تو مجبور میشی با ادم های مختلف کنار بیایی باهاشون بری خرید ، بخوری و بخوابی ...خلاصه مجبوری یه چیزی بشی که تاحالا نبودی....

من تازه متوجه شدم که پولدار ها یه دنیایه دیگه ای دارن...پولدار ها قلبشون واسه یه چیزه دیگه ای می تپه ، نفساشون واسه چیزه دیگه ای در می اد، چشماشون دنباله یه چیزه دیگه می گرده...

پولدار ها عقیده دارن باید از پاساژ های لوکس خرید کرد ، اونا می گن باید لباس خواب هات بیشتر از 30هزار تومن باشن اگه کمتر باشه ینی به درد نمی خوره حتی اگه تخفیف خورده باشه....پولدارها وقتی بهشون 150هزار تومن عیدی میدن واسشون مهم نیس و یادشون می ره به مامان بابا هاشون بگن ، پولدارها توی یک دنیایه دیگه ای هستن ، فقط دنباله  اینن که اگه اومدن توی این پاساژ شیک و مدرن حتما دسته خالی بیرون نری و وقتی برگشتن خونه و تو ازشون پرسیدی که این مثلا لباس رو از کجا خریدی بادی به غبغب بندازن و تو چشمات زل بزنن و بگن فلان جا...توی فکر اینن که لباسی که دارن می خرن تک باشه حالا مهم نیس چیه فقط تک باشه، ینی یه چیزی نباشه که تاحالا تو تن کسی دیده باش اگه اینجوری باشه ینی به درد نمی خوره...پولدارها بدل ولسشون معنی نداره وقتی یه چیزی اصلش هست فرعش معنی نداره، پولدار ها وقتی یه ماشینی می بینن که مدلش بالا تر از ماشینه خودشونه شروع می کنن بهگفتن حرفای جالب مثلا اینکه اره خب ماشینه قشنگیه و بعد هم به فکر این می افتن ماشینی که تازه شاید چند ماهه خریدن قدیمی شده و باید برن ماشینشونو عوض کنن.....

روز های اول که باهاشون هستی خیلی سختته ،احساس می کنی از همه چیز عقبی ، احساس می کینی لازمه که حتما پول شلوار 200 هزار تومن باشه و کمتر فایده ای نداره،...یه ذره که می گذره واست عادی می شه و بعد هم به فکر می افتی ،خسته می شی و میشینی فکر میکنی خودتو می گذاری جای اونا و می بینی نمی تونی حتی یک روز هم اونجوری باشی... 

تو عادت کردی که بری طرف مغازه هایی که تخفیف خورده سریع خریدت رو بکنی و بیایی بری دنباله کار و زندگیت ، عادت کردی دنباله بدل های رنگ و وارنگ باشی....

فهمیدم دنیای خودم خیلی قشنگ تر از دنیای اوناس ،من یه ارامشی دارم که اونا ندارن ، من مجبور نیستم شلید کیلومتر ها راه برم تا یه چیزه تک بخرم اولین چیزی که خوشم بیاد رو می خرم....

دغدغه های من قشنگ تر از اوناس

پ.ن:لطفا بهتون اگه پولدار هستین برنخوره ... 

پ.ن:یه ذره قاطی نوشتم ببخشید

 


نوشته شده در جمعه 91/1/4ساعت 11:2 عصر توسط خانوم زهرا نظرات ( ) |

در حالیکه سعی دارم چادرمو جمع کنم تا به کسی نخورم و مانتوم کثیف نشه...می شینم رو زمین، پاهامو از سکو آویزون می کنم تا راحت تر بتونم منتظر باشم. کیف خانم.ی می گذارم رو پاهام...نگاهم خیره می مونه رو مردم...مادری که دست بچه اش رو گرفته و داره اونو به زور می کشه تا بلکه زود تر به اون دست فروش برسه و الگنوی پلاستیکیه بیشتری به دستاش آویزون کنه....پیرمردی که انگار اصلا نمی دونه کجا ایستاده فکر کنم دفعه ی سومش بود که داشت این پل رو طی می کرد دلم می خواست برم ازش بپرسم :آهایی عمو تو میدونی الان کجا وایستادی...دختری که همه ی دلخوشیش اینه که با دوست پسرش یه جایی اومده که کسی نمی تونه پیداشون کنه در صورتیکه اونجا خیلی شلوغه...پسرک کوچکی که از لجش وقتی از کنارم رد می شه چند تا فحش نثارم می کنه و با پاش یه لگد تو کمرم مهمون.....پیرزنی که با سختی سعی می کنه خودش و بدن گنده اش رو ازمیون جمعیت رد کنه و داره فکر می کنه با توجه به این مقدار اندکی که پول داره دیگه چی می تونه بخره..خانمی که من نمی دونم برای چی چادر سرش کرده !؟شاید برای اینکه اون طفلک رو محکم تر به گردنش ببنده و اونم بیشتر گریه کنه و در نتیجه پول بیشتر،با رفتن و اومدن هر آدمی فرقی نمی کرد زن یا مرد یه ضربه به دسته اون میزنه و تقاضای کمک می کرد...حالا نوبت من بود ..اومد بالای سرم از قسم دادن به برادرم شروع کرد وقتی دید تاثیری نداره با توجه به چادرم رفت سراغه ائمه همه رو دوره کرد ..سالم بود،از منم سالم تر ..انقدر تیز بین بود که اگه یه آدمه به اصطلاح پولدار رو از فرسنگ ها می دید میتونست با سرعت باور نکردنی ای خودش رو به اون برسونه و تو فاصله ی ده متری سرعتش رو کم کنه و شروع کنه به قسم دادن...وقتی از من نا امید شد،رفت....نفره بعدی دختری بود هم سن و سال من که دویاره شروع کرد به گفتن همون حرف ها مثل دیالوگ راستش این دفعه دیگه طاقت نیاوردم و با صدای بلندی در حالیکه چشم هامو همونجور روی رود خونه نگه داشتم گفتم :انقدر قسم نده...ساکت شد نمی دونم چرا؟اما راشو کشید و رفت با نگاهم دنبالش کردم...هر پسره جوونی که رد می شد دنبالش می رفت سعی کرد خودش رو به هر نحوی که شده بهش نزدیک کنه مهم نبود :پول ،جون....یا هر چیزه دیگه ا ی...بچه ها اومدن بیرون و دیگه مجال بیشتر دیدن رو به من ندادن ، تو راه برگشت فقط تویه یک فکر بودم اینکه چی می تونه ارزش های انسانیه ما رو زیر سوال ببره؟؟!؟!ما آدمیم نه حیوون...من جمله خودم

                                                                                                                       شوشتر-ساعت 12 ظهر

پ.ن:اهواز بودیم،باری همایش...یک قطعه از سفرم بود که احساس می کردم قابل ذکره...


نوشته شده در جمعه 90/12/12ساعت 11:17 صبح توسط خانوم زهرا نظرات ( ) |

کاش اینجوری نمی شد...ای کاش حواسمو جمع می کردم...این چندمین بار بود...

همیشه یه چیزیم تو زندگیم هس که در بهترین لحظات آرامشمو به هم می زنه...

                                                   ای کاش نبودی...

پ ن :صد بار اگر توبه شکستی باز آیی


نوشته شده در سه شنبه 90/12/9ساعت 2:6 عصر توسط خانوم زهرا نظرات ( ) |

وقتی به حرفه مامانم می رسم  که خیلی دیره.!!

بعد از یک سال اللی تللی و سرو کله زدن با سال بالایی و پایینی و تعویض موضوع پروژه می رسیم به جایی که فقط یک هفته به ارائه کار ها مونده و ما دقیقا غیر از داشتن موضوع هیچی دیگه نداریم...خودمم دقیقا نمی دونم چه جوری تو مدت 4 روز یکی از بهترین پروژه ها رو ارائه می دیم...

سه شنبه ساعت 8 شب:

خسته و کوفته از کلاس برگشتیم تازه با این موضوع روبه رو شدیم که باید روزنامه دیواری رو فردا تحویل بدیم و دقیقا هیچ کاری هم نکردیم..بعد از کلی سرو کله زدن و بحث و نظر خواهی دقیقا به هیچ جا نرسیدیم و  متوجه شدیم که ایده های خیلی مسخره ای داشتیم ..تازه یادمون افتاده که هیچی برای تبلیغات نداریم..بعد از کلی بیداری و کار کشی از پرینتر بد بخت فقط تونستیم رد پا پرینت بگیریم...

چهارشنبه ساعت 11 صبح:

فقط یه حالت بود که بتونم از بین اون همه جمعیت کاره پرینت رو جلو بندازم:خیلی محسوسانه بچه هارو کنار زدم و خودمو به خانم.ب رسوندم یه جوری که نه خودم فهمیدم نه خودش نه بچه ها فلش رو تو دستاش چپوندم و بعد از چند دقیقه همه چی اوکی بود..

دسته سارا رو گرفتم و نشوندمش پای کام تا فقط مقاله و پاور و ... رو درست کنه...بعدم با سپی نشستیم به ماکت درست کردن...جونم داشت از کفه پاهام در می اومد ...دلم می خواست چند تا از این اولی های ساده رو کت بسته در اختیارم بگیرم ولی حیف که ایندفعه توان این کار رو هم نداشتم...تنها نکته مثبت اولی ها در چسب،آدامس،شکلاتو قیچی رسانی بود...اونجا بود که تصمیم گرفتم با اون تعداد معدودی هم که آشنایی ندارم آشنا شم...هر چی باشه 2تا پا واسه تو صف وایستادن و 2تا دست واسه قیچی کردن که دارن...وقتی سارا خبر داد که می تونیم تا 6 بمونیم از یه طرف خوشحال و از یه طرف هم ناراحت ببودم...تقریبا همه ی کار ها رو تموم کردیم کم و کسری ها رو تقسیم کردیم که واسه فردا هیچی نمونه....ساعت 6 خونه بودمو خیلی دلم پتوی گرم و بالشت نرمم رو می خواست اما تبلیغات چی؟؟؟؟

 پنچ شنبه ساعت 9:

روزه ارائه بود ...دقیقا روزی که باید انرژی داشته باشی و خوشحال من داغون بودم...تازه فهمیدیم که هیچی برای ارائه به ملت شریف پدر مادر ها بلد نیستیم دسته اخر با گند زدن در توضیح برای چند پدر و مادر دستمون اومد و جلوی کسانی که باید خوب می گفتیم خوب شد....وقتی به گروه های دیگه نگاه می کردم خیلی به خودمون امیدوار می شدم کم کم دارم مطمئن می شم که یه چیزی می شم آخر  من...

نمایشگاه تموم شد خوب یا بد مهم این بود که من داشتم کم کم به حرفه مامانم می رسیدم ...اگه کارا اینجوری رو هم نمونده بود اونوقت من اعصاب و حوصله برای جواب دادن به همه ی سال اولی ها رو داشتم و می تونستم چند تا شکلات کیندر و آدامسه 5 دیگه کش برم خدایی می ارزید دیگه تازه بعضی هاشون حاظرن تا پایین برن و واست آب بیارن ...!

پ.ن:ممکنه یک کم اغراق توش باشه...


نوشته شده در جمعه 90/11/28ساعت 6:14 عصر توسط خانوم زهرا نظرات ( ) |

چند وقتی است دستم به قلم نمی رود...احساس می کنم اگر بنویسم همه اش دروغ است ...تو می دانی چرا؟!؟!


نوشته شده در چهارشنبه 90/11/19ساعت 10:23 صبح توسط خانوم زهرا نظرات ( ) |

15 سال داری عمر می کنی...با جشن ها و سال های متفاوت...!! نمی دونم به تو چی جوری گذشته اما قطعا بد نبوده...!!

حالا 2 ساله که منم تو این جشن ها شریکم...دغدغه ی کادو خریدن و هایلایت کردن روز تولدت کاریه که منم 2 ساله دارم انجامش میدم...شوق واسه دیدن نوع شیرینیه تولدت و کادو های بی سابقه الان دیگه شامل من هم میشه...

حالا دوباره یکی دیگه از همون 28 دی ها داره میاد و ذوق های منم سر می آن...به قوله خودت داری بزرگ میشی ..اما هیچ کدوم از این 28 ها نمی تونن طراوت تو رو بگیرن...

!!!

پ.ن:لازم نیس که بگم : تولدت خیلی خیلی مبارک...!!!جمله ی تکراری ای که آدم این روز ها زیاد میشنوه اما خودت می دونی این با اونای دیگه فرق داره....D:


نوشته شده در سه شنبه 90/10/27ساعت 7:50 عصر توسط خانوم زهرا نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pichak