سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























... رهی نمانده تا رهایی

دفترم رو که ورق می زدم به جاهای جالبی رسیدم...اون موقع که من داشتم می نوشتم تو یکبار اومده بودی و حالا هم رفته بودی...وضعیت تغییر نکرده بود..

نمی دونم فراره دوباره من یک روز این دفتر و ورق بزنم و برسم یه اینجا و دوباره بخوام از رفتنت بگم یا نه؟ نمی دونم دوباره قراره من باز هم از با هم بودنمون به کسی چیزی بگم یا نه؟ نمی دونم دوباره می تونم واسه تولدم لحظه شماری کنم یا نه؟!

جواب هیچ کدومو نمی دونم...

خسته شدم انقدر که گفتم این دفعه دفعه ی آخره و من دیگه نمی ذارم هیچ اتفاقی بیفته...

تازه فهمیدم نمی شه با روزگار در افتاد ..نمی شه گفت اینجاشو می خواهم اینجاشو نه...باید همه رو داشته باشی ، میشه باهاش ساخت اما نمی دونم به چه سوختنی؟!

دیگه شعار نمی دم که من دیگه گیر نمی افتم که نمی گذارم برگردی...

نمی دونم قراره چه اتفاقی بیفته!؟چی سره من بیا چی سره تو؟

دوست دارم این فیلم دوباره تکرار شه...

نیستی..نمی دونم ناراحتم یا نه؟! نه اینکه نخندم ، نه...ولی نمی دوم تظاهر یا نه...نمی دونم دوباره میتونم قهقهه سر بدم بیخیال از همه چیز و پشتم به تو گرم باشه یا نه؟....نمی دونم ...

عوض نمی شم همونجوری میمونم ..اما اینکه واقعیت باشه رو شک دارم..

نیستی و من فقط نظاره گره نبودنت ...نه خنده ای نه گریه ای....زندگی کردن هم با مردگی حال و هوایی دارد...

 

 

 

پ.ن:.....ســـــــــــــــــــــــــــــــکوت


نوشته شده در یکشنبه 91/1/13ساعت 3:9 عصر توسط خانوم زهرا نظرات ( ) |


Design By : Pichak