... رهی نمانده تا رهایی
- نازگل ، ساعت چنده؟!؟!؟ - اه تو ام ک بلدی فقط ساعت بپرسی،2:30 -باشه خب چته ؟؟!!.... دوباره حرف ها سر می گیره ،زمان خیلی زود می گذره و من اصلا متوجه نشدم ک ساعت یه ربع چهاره و من و ناگل هنوز بیداریم... کم کم خواب مهمونه چشمامون شد و جفتمون منتظر بودیم ک یکیمون بگه شب بخیر ک نازگل این زحمتو کشید...و بعد از 5 ثانیه من دیگه چیزی یادم نمی اد.. -زهرا،زهرا،.... - ا ا ا ...مامان نکن ...می خوام بخوابم... -پاشو من دارم می رم بیرون ،پاشو ثنا رو نگه دار.... وای،خاک بر سرم شد... -ماااااااااااااااااااااااامااااااااااااااااااااااان،چرا منو نماز صبح بیدار نکردی؟؟؟؟!! - اا،چرا داد می زنی من 10 دفعه صدات کردم بیدار نمی شدی خب... واییییییییییییییییییییییییی.... -خب شما ک می دونی من اگه شبا دیر بخوابم صبح نماز سخت پا میشم... -من از کجا باید بدونم تو دیشب دیر خوابیدی و من باید با پارچ آب سرد بیدارت کنم؟؟؟!!چقدر بهت گفتم زود بخواب...تو این روزا خوبه سحر بیدار باشی.. با خودم گفتم:سحر چیه بابا ؟؟؟!!! من نماز صبحم قضا شده اونم تو ماه رمضون.... حالا اصلا روزم قبول هست ؟؟من ک نیت نکردم صبح... ای وایی خدا عجب غلطی کردم؟؟!!! کم آوردم ... دیگه دارم دیوونه می شم... دلم می خواهد هر چی رابطه ی دوستیه بره زیره تریلی تا منم از دستشون راحت شم.... دیگه بحث داد زدن و نزدن نیس .... بحثه اینکه خانوم زهرا دهنشو باز کنه و هر چی دلش می خواهد بگه نیس.... اون ماله موقعی بود که حرفم خریدار داشت ولی حالا چی؟؟؟؟!!1 ای خدا دیگه مگه از این بد ترم میشه؟؟؟؟؟!!!! دیگه دلم نمی خواهد قیافه ی هیچ کدومشون رو ببینم... میدونی چی بده،اینکه نگران باشی با خوندنه وبت یه وقت ناراحت نشه اما بعد بفهمی اصلا بهت سر نمی زنه..... یا اینکه بگی من قولم و نمی شکونم این نامردیه بعد بفهمی از نظر اونا اصلا قولی در کار نبوده و فقط خواستن تو رو خوشحال کنن.... دیگه طاقتم تموم شده...:( حالا که می تونم داد بزنم،نای فریاد رو ندارم.... خوب شد که داریم میریم مشهد.... گاهی وقتا دلت می خواهد تو بغله یه نفر گریه کنی که لازم نباشه واسش همه چیو توضیح بدی،خودش بدونه چه اتفاقی برات افتاده و تو تا می تونی گریه کنی... وقتی هم که گریه هات تموم شد یه آرامشی بهت می ده که همه ی دنیا رو هم یکجا تقدیمت کنن اونجوری نیس.... به نفر که میدونی داره به حرفات گوش می ده نه از روی دلسوزی یا احترام و هر چیزه دیگه از روی اینکه دوست داره و دلش نمی خواد تو اونجوری گریه کنی.... از بودن در کنارش و گریه کردن در حظورش خجالت نمی کشی و دوس نداری اون لحظات تموم بشه.... همه ی مشکلاتتو درد هاتو همه ی همه رو به دستش می سپوری و اون خیلی سریع همه رو برات حل می کنه .... بعد چند وقت داری میری پیشش ،احساس می کنی شونه هات دیگه طاقت ندارن و تو می خوایی بارتو زمین بذاری اما نمی دونی مقصد کجاست و تو حالا مقصد و پیدا کردی... جایی که... با دیدنه کبوتر های سفیدش با پرواز از بالای سرت آزادی رو بهت یاد میدن.... با دیدنه ایوونه طلاش دلت از هر دردو غمی تهی می شه و آزادگی رو بهت یاد می دن... جایی که نوبتی نیس و تو برای تحویله بارت نمی خواد بلیط تهیه کنی .... اونجا همیشه برای دلتو جا هست به شرط اینکه بتونی به قلبت پرواز کردن رو مثه کبوتر های سفید یاد بدی... اسلام علیک یا علی ابن موسی الرضا.. تا حالا شده دلت بخواهد داد بزنی تا همه ی دنیا بفهمن تو دلت چی می گذره، اما نتونی ....... اینکه نمی تونی هم فقط دسته خودت باشه؟! یعنی یه خریتی کرده و به قولی داده باشی ک حالا هم نتونی بشکونیش.... تو بیخیالی یه قولی دادم ک اصلا به عواقبش فکر نکرده بودم حالا فهمیدم چه حماقتی کردم و دارم میمیرم... اما من-خانوم زهرا-این قولو یه روزی می شکونم تا همه ی دنیا بفهم چی بهم می گذره و باهام چی کار کردن... از اون آدمای صبور نیستم که بگم نه بابا اشکال نداره.... پس یه روزی دره دهنمو باز میکنم... حالا میدونی بدتر چیه اینه ک به کسی قول بدی ک اصلا نمی شناسیش ،اصلا نمی دونی کیه؟؟
آهایی تو ک صدای ادعات همه جارو پر کرده .... تو که واسه همه تصمیمی می گیره ک چیکار کنن چی کار نکنن.... آهایی ای نا رفیق... آره با خودتم....خوده خودت... بد ضربه زدی ..اومدی و نسازی...نامردی کردی ...ولی هیچ اشکالی نداره... نمی گم این رسمش نبود چون راستش از اول رسمی در کار نبوده!!!!.... آخه خودمم نمی فهمم چرا این حماقتو کردم و این قوله لعنتی و قبول کردم؟!؟!؟؟!؟! دارم حناق میگیرم .... خدا کنه هر چه زود تر وقتش برسه تا بتونم دلی از عزا در آرم.... یا حق قدم های کوچکه خواهرم با موج هایت آرام از بین می بری... خورشید را هنگامه غروب پشت خودت پنهان می کنی و صحنه ای وصف ناپذیر پدید می آوری... سنگ ها را صیقل داده و تیزی هایش را که باعث زخمی شدن پاهای خواهره 1 ساله می شود را از بین می بری... تمام نوشته هایم روی ماسه ها، تمامه خاطراتم ،همه معما های زندگیمو...همه و همه رو فقط با یه موج از بین میبری.... تو چیستی؟!اینچه قدرتیه ک تو داری؟! خاطراتم را با همه ی چاشنیاش میدم دستت تا بدون هیچ منتی به کمکه ی موج کوچولو و زیبا با خودت ببر.... این کمترین چیزیه ک می تونم ازت بخواهم !!!! توانایی تو بیشتر از این حرفاس .... آرامش را بدونه هیچ چشم داشتی تقدیمه همه ی ما ها می کنی صدای قشنگت را .... وقتی عصبانی میشی ،حالم از همیشه بدتر میشه. صدای طوفان هات ادمو به خودش می اره ک پاشو دنیا هنوز جاریه مثه زنگ خطر.... بعد از یکسال به دیدنت اومده بودم ...خیلی باهات خاطره دارم .واسم سخت بود تنها کناره ساحل قدم بزنم و پشت سرمو نگاه کنم و رده پای یک نفرو ببینم.اما تو با آرامشی ک ب من دادی باعث شدی مثه همیشه اما این دفعه خودمو تو بغلت بندازم و با خنده هام تو بغلت گریه کنم.قهقهه میزدم اما فقط تو میدونستی ک من دارم با خنده هام تو بغلت گریه می کنم. تو هیچ احتیاجی به اشک نداری خودت دریایی ....پس من تا میتونم تو بغلت می خندم چیزی ک شاید خیلی زیاد ندیده باشی..... زندگی را میخواهم از تو بیاموزم: آی دریا!!! ای سنبله بخشندگی و فروتنی!آموزگاره زندگیم! تو به کمکه اشک هایت توانایی برای خودت پدید آورده ای و آن هارا یکجا بدونه منت تقدیمه ما میکنی...... به کمکه غم انگیز ترین تواناییت، بهترین ها را عرضه می کنی... دنباله بهتر و بهترین نیستی،دنباله زیبا و زیباترین نیستی..... همه در درگاهت به یک اندازه اند و در یک جایگاه و تو به دیده ما همیشه یک جوری اما اینطور نیس... وقتی اونروز سره کلاس بلند شدم و جلوی همه ی بچه ها با صدای بلند فریاد زدم ولی ما می خاییم این چند روز رو عزاداری کنیم و وقت نداریم این همه سواله ریاضیو جواب بدیم اصلا فکر نکردم ک تو امروز پیشه ما نیستی و من چه جوری تونستم جلوی همه سره تو داد بکشم.... وقتی بودی بودنت را حس نمی کردم و قدرت را نمی دانستم یکسال بزرگتر شدم و به ساله پنجم رفتم روز های زوج تو را می دیدم و اصلا به روی خودم نمی اوردم من روزی سره معلمم داد کشیدم.... حال تو در کناره ما نیستی اما حالا من می فهمم برای همه چیز دیر شده ... من حالا میفهمم چون دیگر اون خانوم زهرای شیطون نیستم.... اواخر ساله پنجم بود ک تو از پیشه ما رفتی باز هم نفهمیدم باز هم درک نکردم ک تو رفته ای اصلا یهنی چه؟؟؟؟ بعد از 4سال به سراغت امدم اما تو دیگر نیستی میدانم مرا بخشیده ای چون در کتابه معلمی غیر از بخشش جا نمیگیرد پ.ن:تقدیو به سرکار خانم چهره گشا.... برای شادی روحشون صلوات بچه ک بودم فک میکردم چون به کعبه می گن خونه خدا یعنی اگه ما بریم دمه دره خونه خدا اون درو برامون باز میکنه و گاهی حتی فک می کردم وقتی خدا می خاد ازمون پذیرایی کنه یعنی قوری و کتریش چه جوریه مثه ماله خونه خودمونه ک میگذاریمش روی گاز و اگ نی نی ها بهش دست بزنن جیزه و میسوزن؟؟؟؟؟بعد با خودم می گفتم نه مگه نمی گن خدا مهربونه پس نمی ذاره دسته منم بسوزه....وقتی این سوالات رو ک دغدغه بزرگی برام شده بود با مامانم در میون گذاشتم لبخند محبت امیزی بهم زد و گف قربونه قلبه کوچولوی دخترم بشم و نشست برام کلی تو ضیح داد ک خدا تو اسموناس و این فقط یه جایی برای اینه ک مردم بیان برای خدا حرف بزنن ،منم فقط سر تکون می دادم آخه برام غیر منطقی بود ادم میره واسه کسی حرف می زنه ک ببینتش و مطمئن شه ک اون داره به حرفاش گوش می ده و من با خودم گفتم ک حتما مامان اشتباه میکنه مگه مردم عقلشون کمه ک بیان اینجا و دره یه خونه ی خالی رو بزنن؟؟؟؟تو خیالاته خودم میگفتم یعنی میشه این اقا سیاها بذارن منم برم و با خدا جونم چایی بخورم ...؟؟؟!!!تو اون زمان ک خیلی بچه بودم وهیچی از دین نمی دونستم حضوره خدا رو تمام و کمال در کناره خودم احساس می کردم و هر چیزی می خاستم و مامانم بهم نمی داد گله ی اونو به خدا می کردم و با خودم می گفتم اشکال نداره وقتی رفتم خونه ی خدا جونم همون جا ازش میگیریم .....اون موقه ها من 4 5 سالم بود... حالا 15 سالمه ،10 بزرگتر شدم اما افسوس..... عقلم بیشتر شده و میدونم ک خدا همیشه صدامو میشنوه و لازم مثه بچگیام داد بزنم حتی اگه با خودم هم زمزمه کنم کافیه .میدونم لازم نیس حتما برم خونش تا حاجت هامو بهم بده و همه جا میشه دعا کرد.میدونم همیسه منو زیره نظر داره و نیازی به یاد اوریه من نداره.می دوم کسی رو جز اون ندارم... همه و همه این مسائل رو میدونم......ولی افسوس دیگه خبری از اون زمزمه های بچگی هام نیس .از اون گریه های بی موردی که برایش می کردم تا حواسش بیشتر به جلب شود حالا همه ی اینارو میدونم ولی فاصلم خیلی بیشتر شده....خدایا ای کاش به من عقل نمیدادی تا همیشه در انتظار دعوت تو به خانه ات و گرفتنه ابنباتم باشم.... اللهم عجل لولیک الفرج الهی امین dafe pish khastam webamo hazf konam be khatere ink kheili tarafdar nadare sara gof mage u ehtiaj be nazare baqie dari va3 dele khodet benevis. dobare chand roz pish dashtam fk mikardam khob man ag bekham va3 dele khodam benevisam k daftar khaterat daram che karie Bam pol kharj konam benevisam vaqT ka30 nemikhone...????!!!!!!!!!!!!! in yek tahDde::::::: dar sorate nabode nazar balaye tedad morede nazar in weblog mokhtal khahad shod ba ta shakor az naveye golam p.n:mizane morede nazar balaye 1375 nafar ast. payan. سلام.... قرعه کشی برای اعتکاف بود .... اسمم دراومد!!!!!!خیلی خوبه چون من امسال دسته شیطونو دیگه از پشت بستم او را در اغوش گرفتم،بوسیدمش،نوازشش کردم. او باره دیگر پیش من بازگشت،گذاشت بودنش را حس کنم... من می توانم.. می توانم. می نویسم باز هم برای تو،برای تو که خواستم پایان را زود تر خواستم تا به تو برسم.. من می برم.من می توانم . من انسان هستم و او فقط یک کلمه ... پیروزی حق من است.. خدای من !!!! افریننده ی زیبایی ها ،افریننده ی خوبی ها!!!! پایان را بقل کردم،بوسیدم و اجازه دادم روی پاهایم بنشیند و من اشک هایم را نثارش کنم. ابنبات البالویی نگرفته ام را تقدیمش کردم تا با خود ببرد. او امد و من بار دیگر اما سخت تر از همیشه دیدنش را دیدم،او امد و مسئله ی من را بی جوابه پایان از من گرفت.نمره ام 20 رد شد اما با تذکری که کنارش نوشته بود: دیگر تکرار نشود...!!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من می توانم.تو بودی تو خواستی پس من می توانم.... ارزشش را نداشت. برای هزارمین با ر می نویسم : اگر او رفت تو در کنارم باش تا نبودنش را حس نکنم !!! تو باش تا نفهمم کی رفت ؟؟؟و چگونه رفت؟؟؟ تو باش تا برنگردم رد پایم را ببینم و هوس کنم فقط برای چند قدم دیگر همراه با او رویش راه بروم.... زهرا ابنباتش را بخشید.... پایان خود هر زمان که بخواهد و بداند می اید... گاهی تو را غافلگیر می کند و تو اصلا هیچ اشتیاقی به دیدنش نداری اما اوبا بازوان توانمندش تو را مجبور به پایان مسئله می سازد... گاهی تو انتظار دیدنش را می کشی برای دیدنش لحظه شماری می کنی اما وا هر وقت را که بخواهد برای اتمام مسئله انتخاب می کند. پایان است که برای تو تصمیم می گیرد که گریه کنی یا خیر شاد باشی یا غصه بخوری . این قانونه طبیعت است !!!!!!!!!!!!!!!!!!! من تصمیم به جنگ و مسابقه با قانونه طبیعت دارم...چند وقت است اما هر بار او میگوید که گریه کنم و کی مسئله به اتمام می رسد اما نه ............. این بار من برنده ام.. این من به سراغه جنگ با او می روم اما با تدبیری نو و اندیشه ای تازه این بار من تصمیمی می گیرم کی همه چیز تمام شود؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دیگر توان شکست دوباره از پایان را ندارم ... او یک کلمه است اما من یک انسان.پیروزی حق من است حتی اگر به قیمته نگرفتن ابنبات باشد.. عزیزکم !!!! بعضی انتظار می کشند بار دیگر فقط یک باره دیگر پایان را لمس کنند... من امدنش را می خواهم دیدنش را لمس کردنش را اشک هایم می بارند بر پهنای صورتم... من پایان را می خواهم... ای خدای زیبایی ها... هر بار تورا با این نام میخوانم.اما هیچ بار فکر نمیکنم زیبایی چیست؟؟؟ زیبایی تو هستی ادم ها هستند گل دریا ساحل ابنبات و بستنی زیبایی پایانه این اغاز بی بهانه است ما تمام وجودم با تک تک سلول هایم از تو پایانه این مسئله را خاستارم پر از گناهم اما باز هم با تمامه پر رویی می خواهم دستم را بگیری...
Design By : Pichak |