سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























... رهی نمانده تا رهایی

عادت کرده ام...

عادت کردم به قدم زدن...

عادت کردم به دست زیره چونه گذاشتن و نگاه کردن به یک هدف سیاه...

عادت کردم به سگ شدن های بی جا ، داد زدن های بی دلیل...

عادت کردم به اذیت کردن نزدیکانم...

عادت کردم به گوش نکردن به همه چیز از درس گرفته تا نصیحت...

عادت کردم به فریاد های مامانم واسه درسام...

   به جیغ جیغ های اون دو تا بیگناه که به خاطر اعصاب خرابیه من مدام باید سرزنش بشن...

    به احظار واسه نمره های بدم...

به مورد انضباطی...

   عادت کردم به بهونه آوردن...

سنگ شدم...

فرق کردم....ولی ترد نشدم...

عادت کردم به بد بودن ...

تقاص همه ی این کار ها و اخلاق های بد و کی باید بده...!؟

تقاص اینکه من علائم حیاتیم رو دارم کم کم از دست می دم رو کی میده؟؟؟

آروم بودم...لبخند های به جا و ناراحتی های به جا...ولی حالا فقط برای پوشوندن همه ی اون چیزی که توم مونده باید قهقهه بزنم...خسته شدم از نقش بازی کردن...دلم یک گوش شنوا می خواد که از اون اولو واسش توضیح بدم ولی هیچ کس نیس...

چه قدر ما آدم ها تنهاییم و خودمونم نمی دونیم...

خفه دارم میشم!!!!

کم کم دارم به اون هم عادت می کنم...خفه شدن رو می گم....

عادت کردم به چرخ زدن ...

     من توی یک دایره بزرگ که راه خروجی نداره و هیچ کس هم توش نیس و اگه هم داخل شه از تنهایی و خاموشی و تاریکی خفه می شه گیر کردم...نمی دونم چرا خودم توش دارم نفس می کشم...نمی دونم چه جوری اینجا اومدم...ولی دلم توی این اتاق یک پنجره ی بخار زده می خواهد که مثل خودم کدر باشه تا بتونم حرف هام رو روش بنویسم بعد هم به یارون کوچولو...

 پر ادعا!!!!تو کجایی؟!

من که دارم می چرخم ولی نمی دونم دور چی؟؟!؟

 

پ.ن1:لطفا برداشت بی جا            نکنید

              به لبهایم مزن قفل خاموشی که در دل قصه ای نا گفته دارم ز پایم باز کن این بند گران را که از این سودا دلی آشفته دارم


نوشته شده در شنبه 91/1/26ساعت 8:13 عصر توسط خانوم زهرا نظرات ( ) |

اشک هایم روی هم پایی میلغزند...بی هدف...

وقتی بودی همه را تقدیم به تو می کردم...وقتی بودی آرامشی برای همه شان...

دستهایت گرم بود....صدایت آرامم می کرد...

از من قول گرفته بودی قطره ای بی دلیل روی گونه هایم نلغزد...

وقتی بودی غم هایم کم بود و با دلیل...گریه هایم معنی داشن...اشک هایم قیمت داشت ...

نیستی...

اشک هایم دریایی تشکیل داده ...دریایی به وسعت فریاد های بی صدایم...به وسعت فاصله مان...

بی دلیل می ریزد ، عین باران....بی مراقب ، بی هوادار...

چی بودی که رفتنت به قیمت بی ابرو شدن اشک هایم بود؟!

حال و هوایم بد جوری بد است...

 

آهایی صاحب اشک هایم....!!!

هر چه بودی و هرچه هستی...آرامش بودی برای لحظه هایم...

برای هر درد ، هر گریه...

             برو دیگر برنگرد...

                                    عادت کرده ام به هق هق های بی صدا...

                                                   به مردن بی درد...

             برو دیگر پشت سرت را هم نگاه نکن...

                                          قلبم هنوز نیم نگاهت را به خاطر دارد...

                                   هنوز دنبال صاحبش است اما من چشمانش را بسته ام تا نبیند ....

       یک وفت برنگردی ....بد جوری حال و هوایت را دارد...

تازه ساکت شده...حوصله ی  فریاد های ممتدش را ندارم...

                                                                                                                                     برنگردی..

 

 

 

 

 

پ.ن:می گذرد...ولی دق می دهد تا بگذرد


نوشته شده در شنبه 91/1/19ساعت 7:9 عصر توسط خانوم زهرا نظرات ( ) |

دفترم رو که ورق می زدم به جاهای جالبی رسیدم...اون موقع که من داشتم می نوشتم تو یکبار اومده بودی و حالا هم رفته بودی...وضعیت تغییر نکرده بود..

نمی دونم فراره دوباره من یک روز این دفتر و ورق بزنم و برسم یه اینجا و دوباره بخوام از رفتنت بگم یا نه؟ نمی دونم دوباره قراره من باز هم از با هم بودنمون به کسی چیزی بگم یا نه؟ نمی دونم دوباره می تونم واسه تولدم لحظه شماری کنم یا نه؟!

جواب هیچ کدومو نمی دونم...

خسته شدم انقدر که گفتم این دفعه دفعه ی آخره و من دیگه نمی ذارم هیچ اتفاقی بیفته...

تازه فهمیدم نمی شه با روزگار در افتاد ..نمی شه گفت اینجاشو می خواهم اینجاشو نه...باید همه رو داشته باشی ، میشه باهاش ساخت اما نمی دونم به چه سوختنی؟!

دیگه شعار نمی دم که من دیگه گیر نمی افتم که نمی گذارم برگردی...

نمی دونم قراره چه اتفاقی بیفته!؟چی سره من بیا چی سره تو؟

دوست دارم این فیلم دوباره تکرار شه...

نیستی..نمی دونم ناراحتم یا نه؟! نه اینکه نخندم ، نه...ولی نمی دوم تظاهر یا نه...نمی دونم دوباره میتونم قهقهه سر بدم بیخیال از همه چیز و پشتم به تو گرم باشه یا نه؟....نمی دونم ...

عوض نمی شم همونجوری میمونم ..اما اینکه واقعیت باشه رو شک دارم..

نیستی و من فقط نظاره گره نبودنت ...نه خنده ای نه گریه ای....زندگی کردن هم با مردگی حال و هوایی دارد...

 

 

 

پ.ن:.....ســـــــــــــــــــــــــــــــکوت


نوشته شده در یکشنبه 91/1/13ساعت 3:9 عصر توسط خانوم زهرا نظرات ( ) |

 

روزهای اخر سفرکه می شه بی دلیل دلت می خواهد بهونه بگیری...از همه چیز،از اینکه پدرت باهات حرف میزنه از اینکه مامانت می ره خرید از اینکه خواهرت دلش می خواهد واسه همه یادگاری بخره ، از همه ی همسفر هات خسته میشی ادما واست تکراری میشن ،دنباله یه چیزه تازه و جدید می گردی ....                  

از یک طرف دوس نداری  برگردی از طرف دیگه خسته شدی و طاقت نداری....                                        

 سفر خیلی چیزه جالبیه ...تو مجبور میشی با ادم های مختلف کنار بیایی باهاشون بری خرید ، بخوری و بخوابی ...خلاصه مجبوری یه چیزی بشی که تاحالا نبودی....

من تازه متوجه شدم که پولدار ها یه دنیایه دیگه ای دارن...پولدار ها قلبشون واسه یه چیزه دیگه ای می تپه ، نفساشون واسه چیزه دیگه ای در می اد، چشماشون دنباله یه چیزه دیگه می گرده...

پولدار ها عقیده دارن باید از پاساژ های لوکس خرید کرد ، اونا می گن باید لباس خواب هات بیشتر از 30هزار تومن باشن اگه کمتر باشه ینی به درد نمی خوره حتی اگه تخفیف خورده باشه....پولدارها وقتی بهشون 150هزار تومن عیدی میدن واسشون مهم نیس و یادشون می ره به مامان بابا هاشون بگن ، پولدارها توی یک دنیایه دیگه ای هستن ، فقط دنباله  اینن که اگه اومدن توی این پاساژ شیک و مدرن حتما دسته خالی بیرون نری و وقتی برگشتن خونه و تو ازشون پرسیدی که این مثلا لباس رو از کجا خریدی بادی به غبغب بندازن و تو چشمات زل بزنن و بگن فلان جا...توی فکر اینن که لباسی که دارن می خرن تک باشه حالا مهم نیس چیه فقط تک باشه، ینی یه چیزی نباشه که تاحالا تو تن کسی دیده باش اگه اینجوری باشه ینی به درد نمی خوره...پولدارها بدل ولسشون معنی نداره وقتی یه چیزی اصلش هست فرعش معنی نداره، پولدار ها وقتی یه ماشینی می بینن که مدلش بالا تر از ماشینه خودشونه شروع می کنن بهگفتن حرفای جالب مثلا اینکه اره خب ماشینه قشنگیه و بعد هم به فکر این می افتن ماشینی که تازه شاید چند ماهه خریدن قدیمی شده و باید برن ماشینشونو عوض کنن.....

روز های اول که باهاشون هستی خیلی سختته ،احساس می کنی از همه چیز عقبی ، احساس می کینی لازمه که حتما پول شلوار 200 هزار تومن باشه و کمتر فایده ای نداره،...یه ذره که می گذره واست عادی می شه و بعد هم به فکر می افتی ،خسته می شی و میشینی فکر میکنی خودتو می گذاری جای اونا و می بینی نمی تونی حتی یک روز هم اونجوری باشی... 

تو عادت کردی که بری طرف مغازه هایی که تخفیف خورده سریع خریدت رو بکنی و بیایی بری دنباله کار و زندگیت ، عادت کردی دنباله بدل های رنگ و وارنگ باشی....

فهمیدم دنیای خودم خیلی قشنگ تر از دنیای اوناس ،من یه ارامشی دارم که اونا ندارن ، من مجبور نیستم شلید کیلومتر ها راه برم تا یه چیزه تک بخرم اولین چیزی که خوشم بیاد رو می خرم....

دغدغه های من قشنگ تر از اوناس

پ.ن:لطفا بهتون اگه پولدار هستین برنخوره ... 

پ.ن:یه ذره قاطی نوشتم ببخشید

 


نوشته شده در جمعه 91/1/4ساعت 11:2 عصر توسط خانوم زهرا نظرات ( ) |


Design By : Pichak