سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























... رهی نمانده تا رهایی

بچه ک بودم فک میکردم چون به کعبه می گن خونه خدا یعنی اگه ما بریم دمه دره خونه خدا اون درو برامون باز میکنه و گاهی حتی فک می کردم وقتی خدا می خاد ازمون پذیرایی کنه یعنی قوری و کتریش چه جوریه مثه ماله خونه خودمونه ک میگذاریمش روی گاز و اگ نی نی ها بهش دست بزنن جیزه و میسوزن؟؟؟؟؟بعد با خودم می گفتم نه مگه نمی گن خدا مهربونه پس نمی ذاره دسته منم بسوزه....وقتی این سوالات رو ک دغدغه بزرگی برام شده بود با مامانم در میون گذاشتم  لبخند محبت امیزی بهم زد و گف قربونه قلبه کوچولوی دخترم بشم و نشست برام کلی تو ضیح داد ک خدا تو اسموناس و این فقط یه جایی برای اینه ک مردم بیان برای خدا حرف بزنن ،منم فقط سر تکون می دادم آخه برام غیر منطقی بود ادم میره واسه کسی حرف می زنه ک ببینتش و مطمئن شه ک اون داره به حرفاش گوش می ده و من با خودم گفتم ک حتما مامان اشتباه میکنه مگه مردم عقلشون کمه ک بیان اینجا و دره یه خونه ی خالی رو بزنن؟؟؟؟تو خیالاته خودم میگفتم یعنی میشه این اقا سیاها بذارن منم برم و با خدا جونم چایی بخورم ...؟؟؟!!!تو اون زمان ک خیلی بچه بودم وهیچی از دین نمی دونستم حضوره خدا رو تمام و کمال در کناره خودم احساس می کردم و هر چیزی می خاستم و مامانم بهم نمی داد گله ی اونو به خدا می کردم و با خودم می گفتم اشکال نداره وقتی رفتم خونه ی خدا جونم همون جا ازش میگیریم .....اون موقه ها من 4 5 سالم بود...

حالا 15 سالمه ،10 بزرگتر شدم اما افسوس.....

عقلم بیشتر شده و میدونم ک خدا همیشه صدامو میشنوه و لازم مثه بچگیام داد بزنم حتی اگه با خودم هم زمزمه کنم کافیه .میدونم لازم نیس حتما برم خونش تا حاجت هامو بهم بده و همه جا میشه دعا کرد.میدونم همیسه منو زیره نظر داره و نیازی به یاد اوریه من نداره.می دوم کسی رو جز اون ندارم...

همه و همه این مسائل رو میدونم......ولی افسوس   

دیگه خبری از اون زمزمه های بچگی هام نیس .از اون گریه های بی موردی که برایش می کردم تا حواسش بیشتر به جلب شود

حالا همه ی اینارو میدونم ولی فاصلم خیلی بیشتر شده....خدایا ای کاش به من عقل نمیدادی تا همیشه در انتظار دعوت تو به خانه ات و گرفتنه ابنباتم باشم....

اللهم عجل لولیک الفرج

الهی امین


نوشته شده در پنج شنبه 90/4/2ساعت 9:22 عصر توسط خانوم زهرا نظرات ( ) |


Design By : Pichak