سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























... رهی نمانده تا رهایی

ساعت 15/1 چهارشنبه 11/2/1392

  -خب فاطمه!حالا فکر کردی چجوری بریم مدرن الهیه!؟

- ببین راستش خیلی مطمئن نیستم!ولی یه خرده جلو تر یه خیابون هست اسمش عطاری مقدمه اونو همین جوری مستقیم میری میری میری تا میرسی به مدرن الهیه!

با خودم فکر کردم مگه پاساژه تو اتوبان نبود حالا من از تو یه خیابون پیچ در پیچ طولانی چجوری باید برسم به مدرن الهیه!بی خیالش شدم و خودم و سپردم دسته فاطمه!

یه چند دقیقه ای پیاده رفتیم...

- فکر نمیکنی تاکسی بگیریم بگیم مستقیم بهتره؟

- نه فکر نمی کنم!آخه نزدیکه!ولی حالا باشه!

- مستقیم ، مستقیم ، مستقیم

سواره تاکسی شدیم و راهی که قرار بود راست باشه بدون هیچ دو راهی یا چهار راه یا هر چیزی پر از ابهامات بود که به لطف آقای راننده همه ی این ابهامات رو بدون اینکه بدونیم داریم کجا میریم و آیا درسته یا نه پشت سر گذاشتیم!و من تو این فکر بودم که آیا این راهه انقدر مستقیم رو باید پیاده میومدم؟

تاکسی:خانم! تا کجا میخایین برین!؟

من: شما تا کجا میرین آقا؟

- من دیگه اینجا دور میزنم!

- لاشه پس ما پیاده میشیم!

و در چهار راهی که میتوانم قسم بخورم تا به حال ندیده امش پیاده شدیم!

- خب فاطمه جون!حالا بقیه ی این راهه مستقیم و کجا بریم؟

- دلیل میشه تو انقدر به روم بیاری؟نه میخام بدونم دلیل میشه یا نه؟

- نه باشه دلیل نمیشه ولی خب حالا چی کار کنیم؟؟

فاطمه با خانواده تماس گرفت و انهارا ما را راهنمایی کردند که به خیابان الهیه برویم   .رفتم دمه یه سوپر و پرسیدم که میداند اون پاسژه نا آشنا کجاست یا نه؟نمیدانست ! فاطمه پرسید خیابون الهیهی میتونیم بریم؟که مرد پاسخ داد : پیاده که خیلی راهه تاکسی هم نداره!تصمیم گرفتیم آژانس بگیریم و آقای چقالی این کار را برایمان انجام داد.سواره ماشین شدیم و از جلوی مدرن الهیه البته در اتوبان رد شدیم.فکر کردم میخاد بره دور بزنه  و برای همین خارج نشده!جلوی یه پاساژ نگه داشت و گفت بفرمایید !تشکر کردیم و پیاده شدیم  راستش خیلی شک کردم که این همون پاساژه که میخام یا نه؟ولی گتم حتما همونه دیگه  داخل پاساژ شدیم به امید همان مدرن الهیه که پس از گذشت یه ربع تا نیم ساعت و دیدن همه ی مغازه ها متوجه شدم که در پاساژی به نام سام هستیم تصمیم گرفتیم راهه مستقیممان را به سمت مدرن الهیه کج کنیم!از دربون آدرس رو گرفتم و پیاده شروع به رفتن کردیم!آن طور که به نظر می آمد 15-20 دقیقه پیاده روی داشتیم !از میان خیابون های شلوغ و پر درخت دولت و از میان ماشین ها دویدن هم دنیایی داشت! در خیابون انگار مردم رو از نزدیک تر میدی و انگار واست آشنا بودن!یک همسایه یا یک فامیل!نمی دونم!نمیدونستم کجا دارم میرم فقط با راهنمایی های مردم جلو میرفتم!رسیدیم به یه سر بالایی تند که تهش معلوم نبود!داشتم با خودم فکر میکردم اگه اشتباه اومده باشم میخابم سره خیابون و تا آخر رو قل میخورم!حرفمون گرم شده بود و خیلی متوجه سر بالایی نیودیم تا اینکه یک لحظه سرم رو بالا آوردم و متوجه یک ساختمان بلند شبیه چیزی که مد نظرم بود را شدم!

بله همان  مدرن الهیه ...

ساعت 15/2 و ما هنوز در همان راهه مستقیم

و در انتظار هدیه ای برای روز مادر...

پ.ن:بهترین روز مادر رو داشتم!واقعا که ول گردی در خیابان ها بدون دانستن مقصد لذت دارد!!

تقدیم به فاطمه ی عزیزم

 


نوشته شده در دوشنبه 92/2/16ساعت 5:55 عصر توسط خانوم زهرا نظرات ( ) |


Design By : Pichak