... رهی نمانده تا رهایی
تو خونه نشستم و دارم به این فکر میکنم ک اگه الان مامانم اینا خونه بودن چقدر خوب میشد و من تا مرزه جنون نمی رفتم! تک و تنها نشستم تو خونه و ذل زدم به صفحه ی کامپیوتر که هی سیام میشه و دوباره باید موس رو تکون بدم تا درست برگرده سر جای اولش! فردا امتحان آزمون ورودی پیش دانشگتهیه و من از لج نمی دونم کی اصلا سمت درس نرفتم... دیروز هم رفتم مصابحه ی پیش دانشگاهی اونم از یه طرف داغونم کرد کلا دلم میخاد برگردم به عقب و برم پیش خانم محرم زاده و به خاطر دعوای دوستم دلیل و بهونه بیارو و دغدغه ام هی چیزی بیشتر از اینکه به مامانم توضیح بدم چرا غذامو کامل نخوردم نباشه!! دلم نمی خاد زمان حرکت کنه و من مجبور شم که به یک دانش آموز پیش دانشگاهی تبدیل شم... فکر می کنم یک نوع افسردگیه و در مورده درمانش هم هیچ اطلاعی ندارم... کاش آقاجونم بود تا با زنگ زدن بهش و دعوتم به مشهد یکمی آرومم میکرد.... یادش خوش
Design By : Pichak |