... رهی نمانده تا رهایی
کفش های all star گلیمو نگاه می کنم و مامانم رو تصور می کنم که با دیدن این وضع من چه حالی میشه؟!؟مقنعه ام مثه حوض توش پر آب شده...پاچه های شلوارم تغییر رنگ دارن و فکر می کنم جای خشک ندارن دیگه... سر بالایی و با سختی بالا می ام که یک ماشین بسیار با شعور از دقیقا چاله ای رد می شه که لباس های منو علاوه بر آب باران به گل هم مزین می کنه.... صورتم رو می گیرم به سمت بالا....قطره های بارون با سرعت زیادی تو صورتم می خوره...اذیتم می کنه اما تحمل می کنم احساس می کنم یکی داره با آرامش و صبر بیدارم می کنه...داره باهام حرف میرنه در حقیقت هیچی نمی گه ولی من حرف هایی که دوست دارم رو از دهنش میشنوم...داره سعی می کنه منو بیدار کنه... چشم هامو باز می کنم راهه زیادی تا خونه نمونده ولی من دلم نمی خواهد برسم خونه...دوست دارم این نوازش رو...دوست دارم همیشه روی صورتم باشه... فکرمو میبره به قدیم ها...خاطرات رو واسم دوره می کنه و بهم می فهمونه که الان کجا وایستادم... تکون خوبی بود واسه اینکه به خودم بیا... پ.ن:یه خورده دیر آپ شد
Design By : Pichak |