سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























... رهی نمانده تا رهایی

در حالیکه سعی دارم چادرمو جمع کنم تا به کسی نخورم و مانتوم کثیف نشه...می شینم رو زمین، پاهامو از سکو آویزون می کنم تا راحت تر بتونم منتظر باشم. کیف خانم.ی می گذارم رو پاهام...نگاهم خیره می مونه رو مردم...مادری که دست بچه اش رو گرفته و داره اونو به زور می کشه تا بلکه زود تر به اون دست فروش برسه و الگنوی پلاستیکیه بیشتری به دستاش آویزون کنه....پیرمردی که انگار اصلا نمی دونه کجا ایستاده فکر کنم دفعه ی سومش بود که داشت این پل رو طی می کرد دلم می خواست برم ازش بپرسم :آهایی عمو تو میدونی الان کجا وایستادی...دختری که همه ی دلخوشیش اینه که با دوست پسرش یه جایی اومده که کسی نمی تونه پیداشون کنه در صورتیکه اونجا خیلی شلوغه...پسرک کوچکی که از لجش وقتی از کنارم رد می شه چند تا فحش نثارم می کنه و با پاش یه لگد تو کمرم مهمون.....پیرزنی که با سختی سعی می کنه خودش و بدن گنده اش رو ازمیون جمعیت رد کنه و داره فکر می کنه با توجه به این مقدار اندکی که پول داره دیگه چی می تونه بخره..خانمی که من نمی دونم برای چی چادر سرش کرده !؟شاید برای اینکه اون طفلک رو محکم تر به گردنش ببنده و اونم بیشتر گریه کنه و در نتیجه پول بیشتر،با رفتن و اومدن هر آدمی فرقی نمی کرد زن یا مرد یه ضربه به دسته اون میزنه و تقاضای کمک می کرد...حالا نوبت من بود ..اومد بالای سرم از قسم دادن به برادرم شروع کرد وقتی دید تاثیری نداره با توجه به چادرم رفت سراغه ائمه همه رو دوره کرد ..سالم بود،از منم سالم تر ..انقدر تیز بین بود که اگه یه آدمه به اصطلاح پولدار رو از فرسنگ ها می دید میتونست با سرعت باور نکردنی ای خودش رو به اون برسونه و تو فاصله ی ده متری سرعتش رو کم کنه و شروع کنه به قسم دادن...وقتی از من نا امید شد،رفت....نفره بعدی دختری بود هم سن و سال من که دویاره شروع کرد به گفتن همون حرف ها مثل دیالوگ راستش این دفعه دیگه طاقت نیاوردم و با صدای بلندی در حالیکه چشم هامو همونجور روی رود خونه نگه داشتم گفتم :انقدر قسم نده...ساکت شد نمی دونم چرا؟اما راشو کشید و رفت با نگاهم دنبالش کردم...هر پسره جوونی که رد می شد دنبالش می رفت سعی کرد خودش رو به هر نحوی که شده بهش نزدیک کنه مهم نبود :پول ،جون....یا هر چیزه دیگه ا ی...بچه ها اومدن بیرون و دیگه مجال بیشتر دیدن رو به من ندادن ، تو راه برگشت فقط تویه یک فکر بودم اینکه چی می تونه ارزش های انسانیه ما رو زیر سوال ببره؟؟!؟!ما آدمیم نه حیوون...من جمله خودم

                                                                                                                       شوشتر-ساعت 12 ظهر

پ.ن:اهواز بودیم،باری همایش...یک قطعه از سفرم بود که احساس می کردم قابل ذکره...


نوشته شده در جمعه 90/12/12ساعت 11:17 صبح توسط خانوم زهرا نظرات ( ) |


Design By : Pichak