سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























... رهی نمانده تا رهایی

و به پاکیه زمین قسم خواهم خورد...

که هستم...و بودنم را آوازی خواهم کرد تا مرهمی باشد بر دل خسته از راه های سخت زندگیت باشد...

ای که نفس هایم از آنه توست...

دیروز به آسمان سپردم که مرا به آنجا برساند که ببینم آنچه را که تو گنجاندی در رخ مبهم و گنگ خاک...

و تو کجایی ای که بودنم به واسطه ی اشاره ی توست و نبودنم را تنخا گوشه چشمی خواهان است...؟؟

و هر روز می نشینم دم پنجره ی انتظاز به امید دیدارت...و آن دم که گونه هایم را مرطوب می سازی به طراوت وجودت...متولد می شوم به حسن نگاهت و جان می گیرم و دوباره بلند می شوم و فریاد می زنم...که هستم...تا آن دم که تو بخواهی...و ماندگار می کنم آنچه را در فطرتم ماندگار ساختی...

قسم می خورم به زرین ترین جرم کهکشانی...و قسم می خورم به پاک ترین سخن...که اگر دریغ کنی نگاهت را از دل خسته ام ، می مانم در سنگ لاخ زمانه...و می مانم در تب و تاب گشایش درد هایمان در قاب شیشه ای لحظه ...و آن دم پناه می برم به سایه بزرگیت و فریاد می زنم نامت را که آرامش دل بر جایی مانده ی من است...

به دنبالت خواهم آمد حتی اگر از تو تنها رد پایی باشد بر ماسه های گرم دریای دلم...

با تو خواهم خواند حتی اگر آواز زمانه ات ، مرثیه مرگ خود باشدو...

دیگر هیچ نمی خواهم جز با تو بودن در گوشه گوشه ی دلم...با تو....با من...دست در دست هم....با من بمان ای عزیز ترین عزیز من....با من بخوان ....

قسم یه باران پر احساس شب های عاشقی و با من بمان با من که درگیر بودن تو هستم.....

ای خدا!

...

پ.ن:با تشکر از دوست عزیزم سنا،نویسنده ی این متن...


نوشته شده در شنبه 90/8/28ساعت 11:30 صبح توسط خانوم زهرا نظرات ( ) |


Design By : Pichak