... رهی نمانده تا رهایی
خدای زیبایی ها... از فاصله ی زیاد یدارم باهات صحبت میکنم...نمی دونم میخوایی صدامو بشنوی یا نه؟؟؟!!!... نمی دونم دوست داری باهام حرف بزنی یا نه؟؟!!! ....اما من حرفامو میزنم و گریه هامو میکنم ... فاصله ی بینمون زیاد شده ....وحرف زدن هم سخت... وجودت همیشه کنارم بود...دستمو میگرفتی هیچ وقت تنها نبودم اما حالا ..... تو بغلت ساعتها گریه می کردم و اون تو بودی ک به من ارامش دادی اما حالا دارم می شکنم دارم راه و اشنباه میرم و هیچ کس هیچی بهم نمی گه...غیر از تو کسی نمی تونه کمکم کنه... دارم اشتباه میرم به سمته راهی که ماله من نیست .... دارم کشیده می شم...و فقط دارم خودمو با دلیل های الکی توجیه می کنم... باهام قهری؟؟!!؟! نمیدونم...فقط دیگه طاقته دوریت و ندارم...دیگه تنهایی نمی تونم از پس اینا بر بیام...خدا جونم من و تو همیشه با هم بودیم و من عادت ندارم جایی تنها برم.. یادته که ، یهو دیدی گم شدم ها .... تو همیشه با من بودی تا من احساس نکنم به چیزی دیگه ای غیر از تو احتیاج دارم و احساس نکنم که تنهام... تنها که میشم میترسم ....نمی تونم درست تصمیم بگیرم....اشتباه میکنم و دیگه هم نمی تونم درستش کنم...میترسم.... یه راه رو وقتی واسه دوبار میری و بر میگردی دیگه واست خسته کننده و کسل کننده میشه.....من دفعه ی دهمو دارم این راه و میرم و هر دفعه واسم سخت تر میشه...هر دفعه جاده واسم تاریک تر و نا آشنا تره...هر دفعه که پا توی این جاده میگذارم از دفعه ی قبل تنها تر میشم...تنهای تنها... یه دفعه دیگه دارم قدم هامو توی این جاده میگذارم...مهمونش شدم..این دفعه بیشتر از قبل...زمینش لغزنده اس ...نه نه ببخشید ظاهرا قدم های من لغزنده اس...آخه بقیه دارن راحت روی زمین راه میرن...هیچ تابلویی وجود نداره که به من بگه کدوم طرفی باید برم...اینجا دو تا راه هست ....حالا تویی که باید کمکم کنی..تنهایی میترسم... از ته وجودم دوباره صدات میزنم...برگرد...
Design By : Pichak |