... رهی نمانده تا رهایی
بالاخره اصرار های سارا رو قبول میکنم و واسه اینکه زینب نفهمه سریع کفشامو می پوشم و میرم چند تا پله بالا تر منتظرش میشم.در و محکم می بنده و اونم دنبالم میاد.میرم بالا و در آهنیه سفت و باز میکنم.قدمه اول و میگذارم ....وایی خیلی وقت بود اینجا نیومده بودم...یه باره دیگه مثه دفعه ی اول همه ی پشت بوم رو دور میزنم و داده سارا در می آد ک کجا میرم و یه دقیقه وایسم دیگه.. -اِسارا این جا بود ها ، یادته؟؟؟؟؟! -آره یادمه...آخه چرا گریه کردی...!!!؟؟؟ خاطرات قدیمی دوباره همه ی ذهنمو پر میکنه...میرم رو لبه ی پشت بوم وایی میستم ک این دفعه دیگه سارا صبرش تموم میشه و فریاد میزنه..منم مثه دختر های 5 ساله ی سر سپرده به حرفش گوش می دم و ناراحت میام پایین ...دستامو باز میکنم و عین فیلما زیره بارون دوره خودم میچرخم. داد میزنم به سارا میگم ببین وقتی من میچرخم انگار دنیا وایستاده....و کم کم حالم بد میشه و بدون حرکت می ایستم....ا -ا سارا ببین حالا دنیا داره میچرخه و من وایستادم.... -به نظره من تو دیوونه ای !!!!!!!!!خب معلومه وقتی عین خلا دوره خودت میچرخی سرگیجه میگیری دیگه... و پشته شو میکنه و دوباره میره همون جای قبلی ،ساکت وایی میسته،نمی دونم به چی فکر میکنه؟؟؟ولی هر چی هس خیلی داغونه... سارا منظوره من و نمیفهمه...من و دنیا همش داریم با هم مسابقه میدیم و لجبازی میکنیم،اگه من بچرخم اون ساکنه و اگه اون بچرخه من ساکن.... سرمو میگیرم بالا و آسمونو نگاه میکنم، ابرای بزرگ که دست به دسته هم دیگه دادن و همه ی آسمونو پوشوندن ... قطراته باران مستقیم توی صورتم میخورند اما من دست از کارم بر نمیدارم... خدا رو یه باره دیگه احساس کردم ،از نزدیک،زیره بارون...باهام قهر نیست و دوباره منو تو بغلش گرفته............ جونمی جون..!!!!!!!!!
Design By : Pichak |