... رهی نمانده تا رهایی
کم آوردم ... دیگه دارم دیوونه می شم... دلم می خواهد هر چی رابطه ی دوستیه بره زیره تریلی تا منم از دستشون راحت شم.... دیگه بحث داد زدن و نزدن نیس .... بحثه اینکه خانوم زهرا دهنشو باز کنه و هر چی دلش می خواهد بگه نیس.... اون ماله موقعی بود که حرفم خریدار داشت ولی حالا چی؟؟؟؟!!1 ای خدا دیگه مگه از این بد ترم میشه؟؟؟؟؟!!!! دیگه دلم نمی خواهد قیافه ی هیچ کدومشون رو ببینم... میدونی چی بده،اینکه نگران باشی با خوندنه وبت یه وقت ناراحت نشه اما بعد بفهمی اصلا بهت سر نمی زنه..... یا اینکه بگی من قولم و نمی شکونم این نامردیه بعد بفهمی از نظر اونا اصلا قولی در کار نبوده و فقط خواستن تو رو خوشحال کنن.... دیگه طاقتم تموم شده...:( حالا که می تونم داد بزنم،نای فریاد رو ندارم.... خوب شد که داریم میریم مشهد.... گاهی وقتا دلت می خواهد تو بغله یه نفر گریه کنی که لازم نباشه واسش همه چیو توضیح بدی،خودش بدونه چه اتفاقی برات افتاده و تو تا می تونی گریه کنی... وقتی هم که گریه هات تموم شد یه آرامشی بهت می ده که همه ی دنیا رو هم یکجا تقدیمت کنن اونجوری نیس.... به نفر که میدونی داره به حرفات گوش می ده نه از روی دلسوزی یا احترام و هر چیزه دیگه از روی اینکه دوست داره و دلش نمی خواد تو اونجوری گریه کنی.... از بودن در کنارش و گریه کردن در حظورش خجالت نمی کشی و دوس نداری اون لحظات تموم بشه.... همه ی مشکلاتتو درد هاتو همه ی همه رو به دستش می سپوری و اون خیلی سریع همه رو برات حل می کنه .... بعد چند وقت داری میری پیشش ،احساس می کنی شونه هات دیگه طاقت ندارن و تو می خوایی بارتو زمین بذاری اما نمی دونی مقصد کجاست و تو حالا مقصد و پیدا کردی... جایی که... با دیدنه کبوتر های سفیدش با پرواز از بالای سرت آزادی رو بهت یاد میدن.... با دیدنه ایوونه طلاش دلت از هر دردو غمی تهی می شه و آزادگی رو بهت یاد می دن... جایی که نوبتی نیس و تو برای تحویله بارت نمی خواد بلیط تهیه کنی .... اونجا همیشه برای دلتو جا هست به شرط اینکه بتونی به قلبت پرواز کردن رو مثه کبوتر های سفید یاد بدی... اسلام علیک یا علی ابن موسی الرضا..
Design By : Pichak |