سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























... رهی نمانده تا رهایی

وقتی اونروز سره کلاس بلند شدم و جلوی همه ی بچه ها با صدای بلند فریاد زدم ولی ما می خاییم این چند روز رو عزاداری کنیم و وقت نداریم این همه سواله ریاضیو جواب بدیم اصلا فکر نکردم ک تو امروز پیشه ما نیستی و من چه جوری تونستم جلوی همه سره تو داد بکشم....

وقتی بودی بودنت را حس نمی کردم و قدرت را نمی دانستم

یکسال بزرگتر شدم و به ساله پنجم رفتم روز های زوج تو را می دیدم و اصلا به روی خودم نمی اوردم من روزی سره معلمم داد کشیدم....

حال تو در کناره ما نیستی اما حالا من می فهمم

برای همه چیز دیر شده ...

من حالا میفهمم چون دیگر اون خانوم زهرای شیطون نیستم....

اواخر ساله پنجم بود ک تو از پیشه ما رفتی باز هم نفهمیدم باز هم درک نکردم ک تو رفته ای اصلا یهنی چه؟؟؟؟

بعد از 4سال به سراغت امدم اما تو دیگر نیستی میدانم مرا بخشیده ای چون در کتابه معلمی غیر از بخشش جا نمیگیرد

پ.ن:تقدیو به سرکار خانم چهره گشا....

برای شادی روحشون صلوات


نوشته شده در دوشنبه 90/4/6ساعت 3:26 عصر توسط خانوم زهرا نظرات ( ) |


Design By : Pichak