آخ جون آخ جون آپ!
دلم براش تنگ شده...
سلام
اول از همه برو همه ي اين غلط تايپي ها رو درست کن!
دوم از همه اينکه هر کسي توي بچگيش ي جور فکر خاص در مورد اتفاقاي خاص داشته. مثلا من از دخترخاله ام ي سال بزرگتر بودم اونم ب من پز ميداد ک ي سال ديرتر از من مي ميره!!! و من واقعا حسوديم مي شد تا زماني ک خاله گرامي ام ب رحمت خدا رفت با اينکه از مامانم ي سال کوچيکتر بود. خدا رحمتش کنه.
در مورد خدا يادم نيس چ جوري فکر مي کردم. در مورد مکه رفتن هم همين طور. چون ازهواپيما مي ترسيدم کلا فکر مکه از سرم بيرون بود( البته هنوزم کمي مي ترسم همون طور ک از آمپول خيلي مي ترسم)
با عارفه کمي موافقم توي بچگي کلا ي دنياي خيلي بزرگي بود در حاليکه همه فکر مي کنن خيلي دنياي کوچيکيه ...و من ترجيه يا ترجيح (کدومش درسته؟) ميدم ک فکر کنم ي سال زودتر از دخترخاله ام مي ميرم و ترجيه يا ترجيح ميدم تنها غصه ام فقط همون باشه نه مزخرفات ديگه .
آه!
ولي الان تمام بچه هاي کوچيکتر از خودم روبا اين حسرت نگاه مي کنم ک ي روز قراره برن دبيرستان !!!!
چ قدر دنيا ها تغيير مي کنند !
آخي.
راستي زينب چ طوره ؟ اون روز ک با مريم بود با هم رفتيم جياط بازي کرديم خيلي خوش گذشت. سلام برسون بهش.ويژه!
سلام....
افسوس ....
ببين من فک کردم مي خواين برين مکه گفتم خوش به حالتون...
اما تا ته ش که خوندن فهميدم هستين.....
آخــــــــــــــي...
اين داستان زهيا کوشولو بود!
منم با زهيا کوشولو دوستم ها! آخه اين زهيا بزرگه خيلي زور ميگه و کلا ب حرفايي ک سايا مي دوسته گوش نميده!
-------------------------------------------------------------------------------------
زهرا اولش ک عنوان مطلبتو ديدم فک کردم قراره برين مکه نزديک بود بپرم هوا و جيغ و دادم رو شروع کنم!
ولي اينطوري نبود ديده!
راستي از پايين ب بالا خط دهم! زمزمه رو اشتباهي نوشتي: زوزوه
جواب نظرتم دادم بايد خودت بخوني! برو توي پيام هاي ارسالي نگاش کن!
ما ديگه بچه نيستيم و خيلي از مهربوني ها و پاکي هاي دلمون همراه بچگيامون باقي موندن...
هيييع...