سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























... رهی نمانده تا رهایی

روی پله ای سرد ویلا تکیه دادم و خیره شدم تو چشماش...

یک دستش زیره سرش بود و انگار اونم داشت منو نگاه می کرد...

بهم گفت "اونجوری نگاه نکن..."

نگاهم رو از روی چشماش برداشتم،ناراحت شدم...مگه می شد نخواهد من نگاهش کنم...!؟

انگار متوجه دلخوریم شده بود...

یک هو با صدایی که انگار اصلا نمی شنیدم گفت:

    وقتی اون چشم ها ماله من نیست دلم نمی خواهد هیچ نگاهی هم به سمتم داشته باشه...

هیچ وقت نفهمیدم چه جوری نگاه کردم....

حسرت نگاه...

 

پ.ن:نگاه هایم دیگر سمت و سو ندارد...


نوشته شده در شنبه 90/10/3ساعت 5:35 عصر توسط خانوم زهرا نظرات ( ) |


Design By : Pichak