سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























... رهی نمانده تا رهایی

این خودکار مشکی ای که دارم باهاش مینویسم رو از بابام کش رفتم!

وقتی نه سالم بودوباهات بازی میکردم اصلا فکرشو نمیکردم یه روزی بزرگ میشیم و یکی یا حتی بیشتر از یکی از مطالبه وبلاگمو به تو اختصاص بدم،اون موقع که غرق بازی باهات بودمو واقعا از اینکه با دوستی مثل تو بازی کنم لذت میبردم.هیچ وقت فکر نمیکردم ممکنه یه وقتی برسه که من هفده ساله شم و به تو فکر کنم.

 دیروز که اومدی کارت رو بهم بدی بازم مثل قدیما بعد از هشت سال باهام مهربون حرف زدی،مثل اون موقع ها حال و احوال کردی فقط این دفعه فرق های زیادی کرده بود فعل هات جمع شده بود،قدت خیلی بلند تر شده بود و تیپ و قیافت هم خیلی ایده آل و خوب بود!این دفعه دیگه نامحرم شده بودیم و من راحت نمی تونستم جلوت بخندم،بچه که بودیم خیلی راحت با هم حرف میزدیم.

 تو حتی شاید خودتم ندونی که قهرمان کودکی هام بودی!کسی که قرار بود تو بازی ها به خاطر نجات جون بقیه کشته شه و همه ی بازیمون به اون بستگی داشت.

اون موقه ها چون از همه مون بزرگتر بودی هر چی تو میگفتی قبول میکردیم.من تنها دختر اون اکیپ بودم و شاید بیشتر توجه ها به سمت من بود!

 وقتی بچه بودم انقدر باهات راحت بودم که هر ناراحتی ای تو بازی داشتم به تو میگفتم البته خب بزرگتر هم بودی تو!و هیچ وقت فکر نمیکردم که چندین سال بعد من هیچ کس و نداشته باشم که ناراحتی هامو بش بگم حتی تو.هیچ وقت فکر نمیکردم که تو قهرمان زندگی من بمونی چه بسا بیشتر از اون موقع ها....قهرمان تر البته الان دیگه فرق داره حالا من تو خیالم با تو حرف میزنم و تو سنگ صبور من شدی!یک شخصی که در تمام مراحل زندگیم حتی از همون بچگی هام برام عزیز بود...

 ای هم بازیه عزیزه قدیمی و ای سنگ صبور حالا من کاش فقط بودی....

اون موقع همه ی دنیای من همان بازی بود و همه ی شکایت ها و گله ها و ناراحتی ها و نگرانی هایم هم به خاطر همان چند ساعت بازی بود حالا کجایی که درگیر بازی دنیا شدم و بازنده...حالا کجایی که بی اختیار و بی اراده یکی از بازیکنان این بازی هستم و در حالیکه هیچ یک از هم بازی هایم را دوست ندارم،حالا اگر پیشم بودی مانند بچگی هایم باز هم راهنمایی ام میکردی و من ازپس این سختی ها بر می آمدم.

دیروز برایم مثل دفتر خاطرات بود در یک لحظه در رو برات باز کردم و قیافت رو از نزدیک دیدم مثل باز کردن یک دفترچه قدیمی و خاک خورده بود.انگار تو هم یه چیزایی یادت بود ، انگار تو هم من را متفاوت میدیدی . دختر بچه ی گریه اوی هم بازی کودکی هایت حالا بزرگتر شده بود.چادر سرش میکرد ، کفش پاشنه بلند می پوشید ،موهایش را میپوشاند،خنده هایش ریز تر شده بود... شاید تو هم همه ی اینها به چشمت آمده باشد و شاید هم اصلا.... نمی دانم ...اینها برایم مهم نیست برایم این مهم است که حالا سنگ صبوری پیدا کرده ام که از حرف زدن با او حتی در خیالم هم لذت میبرم... کاش میدونستی...

 پ.ن:میروم از سر حسرت به قفا می نگرم...  


نوشته شده در جمعه 92/9/22ساعت 3:25 عصر توسط خانوم زهرا نظرات ( ) |


Design By : Pichak