• وبلاگ : ... رهي نمانده تا رهايي
  • يادداشت : بودن با تو معنايي دگر دارد...
  • نظرات : 0 خصوصي ، 9 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    خاله! جات خالي! 1 ساعت پيش نشسته بودم توي آشپزخونه خيلي خوشحال داشتم انار واسه خودم دون مي کردم و حسابي خودمو تحويل مي گرفتم ، عليم داشت با يکي حرف مي زد...

    بعد يهو ديدم صداي عربده و فحش و اينا مياد... منم پا شدم ک برم به علي بگم ببينه کي با کي دعواش شده ديدم صدا از اتاق اون مياد!

    سکته رو در جا زدم! آخه تنهام بوديم! ي خرده بعد قطع کرد پا شد اومد تو آشپزخونه ي چيزي بخوره منم ک آشنايي مث سگ ترسيده بودم! همين ک اومد آشپزخونه خيلي ريلکس رفتم بيرون که يه وخ اگه منفجر شد من شهيد نشم! همشم اون لحظه اي رو فرض مي کردم که موهامو بگيره تو دستش روي زمين بکشه! صورتش سرخ سرخ بود! مي ترسيدم انقدر داغه يهو تشنج کنه اين وسط!

    بعد ديدم رفته سر اناراي من! هر چـــــــــــــــــي با نفس مبارزه کردم ديدم نميشه يه عالمه زحمت کشيدم! خلاصه تلفنو بر داشتم تا اگه خواست بزنتم به يکي زنگ بزنم! رفتم پشت اپن که دور باشم بعد داد زدم اناراي منو نخور! حالا اگه يه پخّم مي کرد نقش زمين بودما!!! البته برنامه ريزي کرده بودم که اگه خواست بزنه اون حرکت دفاع شخصي که با آرنج مي زدي تو شکمش رو روش اجرا کنم! گلومم صاف کرده بودم که راحت جيغ بکشم! بعد بدبخت نگام کرد گفت تو اگه طرف در حال مرگم باشه بازم از انارات نمي گذري! مهم اينه ک نصفشو خوردم!

    بعد هيچي ديگه! انارام نصفش به خودم رسيد!

    بعدشم پاشو پاشو صب شد رو براش تعريف کردم يکم خنديد و قضيه حل شد! بعدم قول دادم ک به کسي نگم! تو هم ک جزو آدما حساب نميشي جزو در و ديواري ديگه!!!

    ولي خيلييييييييييييييييييييييييييييييييييي ترسيدم!!!!! مزخرف بود به معناي واقعي کلمه!