سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























... رهی نمانده تا رهایی

15 سال داری عمر می کنی...با جشن ها و سال های متفاوت...!! نمی دونم به تو چی جوری گذشته اما قطعا بد نبوده...!!

حالا 2 ساله که منم تو این جشن ها شریکم...دغدغه ی کادو خریدن و هایلایت کردن روز تولدت کاریه که منم 2 ساله دارم انجامش میدم...شوق واسه دیدن نوع شیرینیه تولدت و کادو های بی سابقه الان دیگه شامل من هم میشه...

حالا دوباره یکی دیگه از همون 28 دی ها داره میاد و ذوق های منم سر می آن...به قوله خودت داری بزرگ میشی ..اما هیچ کدوم از این 28 ها نمی تونن طراوت تو رو بگیرن...

!!!

پ.ن:لازم نیس که بگم : تولدت خیلی خیلی مبارک...!!!جمله ی تکراری ای که آدم این روز ها زیاد میشنوه اما خودت می دونی این با اونای دیگه فرق داره....D:


نوشته شده در سه شنبه 90/10/27ساعت 7:50 عصر توسط خانوم زهرا نظرات ( ) |

حرفهای ما هنوز نا تمام ....همان حسرت همیشگی

                     تا نگاه میکنی وقت رفتن است ، بار هم همان حکایت همیشگی...

پیش از  آنکه با خبر شوی لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود...

                                                                                  آه ای دریغ حسرت همیشگی.ناگهان چقدر زود دیر می شود!!

 

 

پ.ن:متن و خودم ننوشتم..


نوشته شده در دوشنبه 90/10/26ساعت 11:19 صبح توسط خانوم زهرا نظرات ( ) |

مثل یک بچه ی 5ساله تمام راهرو هار رو میدواَم . توی ناهار خوری خل بازی در می آرم و اجازه نمی دم کسی از پنیر بخوره و همش میشه ماله من . تو نماز خونه پشت سپیده سوار می شم و اون میشه اسب حیوان نجیبِ من...بعد داد مهسا در می آد که برو بشین درستو بخون،الان امتحان شروع میشه....ولش می کنم و می رم پیش مونا بعد از همه ی اون حرفهای بی سر و ته ومعاینه کبد توسط فروزان و سنا به این نتیجه می رسم که اینجام خبری نیس...این دفعه مقصد بعدی رو آوا در نظر می گیرم و می بینم که غرق آمادگی دفاعی و احساس میکنه الان تو جنگه . خسته می شم و شروع می کنم به داد و بیداد کردن که  با چند برخورد جالب روبه رو میشم و تصمیم میگیرم از نماز خونه بیام بیرون . از کنار بچه ها می گذرم و میرم به جایی که هیچ کس توش نیس . درو باز میکنم و باسرمای شدیدی روبه رو میشم . صدای پاهام رو روی برف ها دوس دارم...احساس سبکی می کنم . دست هامو باز میکنم ودور خودم میچرخم مثل بچگیی هام...این جوری بهتره ...بی خیال از حرفها...میچرخم و میچرخم....همه ی اتفاق ها از جلوی چشمم میگذره...چقدر اهمیت می دادم ...چقدر خودم و اذیت می کردم...به من چه دو نفر به هم می خورن!؟ به من چه دو نفر با هم دوستن !؟ همه ی اینها به من چه ؟! دنیای بچگی بهترین ِ دنیاهاست . اب سرد رو با دستام تو صورتم میپاشم و بر میگردم...وسط راه هانیه و عبدو رو هم با صدای بلند دعوت می کنم که اونا هم بیان پیش ما ، دوباره صدای سجودی بلند میشه : فخار یک ذره آروم تر داریم درس می خونیم هاو بعد هم جواب همیشگی من که راهرو جای درس خوندن نیس بعد خنده های شیرینه شَری و مشکل همیشگیه بیگدلی که من چرا استرس ندارم !؟ برمیگردم نماز خونه حوصله ی درس ندارم در نتیجه دوباره می زنم یک کاناله دیگه...دوست دارم...راحتم و بی قید و بند ..هرجا که بخوام و با هر کی که حال کنم...اینجوری به تو ختم نمی شه...اینجوری همه چی قشنگه و من حرص نمی خورم ...مثل بچه هایی که نمی فهمند و یک جواب بی ربط یا یه سواله با مزه می پرسن و بعد می گذرن ...می گذرن از همه چیز که تا حالا باهاشون بوده یا شاید اذیتشون میکرده...واقعا قشنگه...بعد از برگشتن از امتحان مثه بچه های دبستانی می دواَم دنبال جواب ها و بعد مسخره بازی که چه چرت و پرت هایی نوشتم ...این از امتحان امروز.

دوباره یک روزه دیگه شروع میشه ومن هر روز بیشتر به این نتیجه می رسم که مهم نیستی و دنیای بچگیه من قشنگ تر از زندگیه تو ا ِ.

 

پ.ن1:شاید همش ماله امروز نبوده باشه...یک خورده قاطی پاطی شده راستش درست یادم نمی آد...

  پ.ن2:مردم روستایی می خواستند برای بارش باران در خیابان دعا کنند.تنها کسی که چتر همراه داشت پسرکی 5 ساله بود.این یعنی ایمان!(همونی که ماها زیاد باهاش سر و کار نداریم...)


نوشته شده در چهارشنبه 90/10/14ساعت 3:57 عصر توسط خانوم زهرا نظرات ( ) |

انگار واسم غریبه شدی..دیگه حرفات برام آشنا نیس.با خنده هات کنار نمی ام....گریه هات واسم بی معنی شده ...نمی شناسمت...انگار بزرگ شدی...حرفات بوی بزرگی میده....بوی مردونگی...(!؟)...

دلم نمی خواهد..این جوری دوس ندارم..... اگه می خواهی بزرگ شی ...خوب بزرگ شو....همونجور که کوچولو بودی...

پ.ن:تو برزخم بد جوری...


نوشته شده در شنبه 90/10/3ساعت 6:3 عصر توسط خانوم زهرا نظرات ( ) |

روی پله ای سرد ویلا تکیه دادم و خیره شدم تو چشماش...

یک دستش زیره سرش بود و انگار اونم داشت منو نگاه می کرد...

بهم گفت "اونجوری نگاه نکن..."

نگاهم رو از روی چشماش برداشتم،ناراحت شدم...مگه می شد نخواهد من نگاهش کنم...!؟

انگار متوجه دلخوریم شده بود...

یک هو با صدایی که انگار اصلا نمی شنیدم گفت:

    وقتی اون چشم ها ماله من نیست دلم نمی خواهد هیچ نگاهی هم به سمتم داشته باشه...

هیچ وقت نفهمیدم چه جوری نگاه کردم....

حسرت نگاه...

 

پ.ن:نگاه هایم دیگر سمت و سو ندارد...


نوشته شده در شنبه 90/10/3ساعت 5:35 عصر توسط خانوم زهرا نظرات ( ) |


Design By : Pichak