سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























... رهی نمانده تا رهایی

وقتی به حرفه مامانم می رسم  که خیلی دیره.!!

بعد از یک سال اللی تللی و سرو کله زدن با سال بالایی و پایینی و تعویض موضوع پروژه می رسیم به جایی که فقط یک هفته به ارائه کار ها مونده و ما دقیقا غیر از داشتن موضوع هیچی دیگه نداریم...خودمم دقیقا نمی دونم چه جوری تو مدت 4 روز یکی از بهترین پروژه ها رو ارائه می دیم...

سه شنبه ساعت 8 شب:

خسته و کوفته از کلاس برگشتیم تازه با این موضوع روبه رو شدیم که باید روزنامه دیواری رو فردا تحویل بدیم و دقیقا هیچ کاری هم نکردیم..بعد از کلی سرو کله زدن و بحث و نظر خواهی دقیقا به هیچ جا نرسیدیم و  متوجه شدیم که ایده های خیلی مسخره ای داشتیم ..تازه یادمون افتاده که هیچی برای تبلیغات نداریم..بعد از کلی بیداری و کار کشی از پرینتر بد بخت فقط تونستیم رد پا پرینت بگیریم...

چهارشنبه ساعت 11 صبح:

فقط یه حالت بود که بتونم از بین اون همه جمعیت کاره پرینت رو جلو بندازم:خیلی محسوسانه بچه هارو کنار زدم و خودمو به خانم.ب رسوندم یه جوری که نه خودم فهمیدم نه خودش نه بچه ها فلش رو تو دستاش چپوندم و بعد از چند دقیقه همه چی اوکی بود..

دسته سارا رو گرفتم و نشوندمش پای کام تا فقط مقاله و پاور و ... رو درست کنه...بعدم با سپی نشستیم به ماکت درست کردن...جونم داشت از کفه پاهام در می اومد ...دلم می خواست چند تا از این اولی های ساده رو کت بسته در اختیارم بگیرم ولی حیف که ایندفعه توان این کار رو هم نداشتم...تنها نکته مثبت اولی ها در چسب،آدامس،شکلاتو قیچی رسانی بود...اونجا بود که تصمیم گرفتم با اون تعداد معدودی هم که آشنایی ندارم آشنا شم...هر چی باشه 2تا پا واسه تو صف وایستادن و 2تا دست واسه قیچی کردن که دارن...وقتی سارا خبر داد که می تونیم تا 6 بمونیم از یه طرف خوشحال و از یه طرف هم ناراحت ببودم...تقریبا همه ی کار ها رو تموم کردیم کم و کسری ها رو تقسیم کردیم که واسه فردا هیچی نمونه....ساعت 6 خونه بودمو خیلی دلم پتوی گرم و بالشت نرمم رو می خواست اما تبلیغات چی؟؟؟؟

 پنچ شنبه ساعت 9:

روزه ارائه بود ...دقیقا روزی که باید انرژی داشته باشی و خوشحال من داغون بودم...تازه فهمیدیم که هیچی برای ارائه به ملت شریف پدر مادر ها بلد نیستیم دسته اخر با گند زدن در توضیح برای چند پدر و مادر دستمون اومد و جلوی کسانی که باید خوب می گفتیم خوب شد....وقتی به گروه های دیگه نگاه می کردم خیلی به خودمون امیدوار می شدم کم کم دارم مطمئن می شم که یه چیزی می شم آخر  من...

نمایشگاه تموم شد خوب یا بد مهم این بود که من داشتم کم کم به حرفه مامانم می رسیدم ...اگه کارا اینجوری رو هم نمونده بود اونوقت من اعصاب و حوصله برای جواب دادن به همه ی سال اولی ها رو داشتم و می تونستم چند تا شکلات کیندر و آدامسه 5 دیگه کش برم خدایی می ارزید دیگه تازه بعضی هاشون حاظرن تا پایین برن و واست آب بیارن ...!

پ.ن:ممکنه یک کم اغراق توش باشه...


نوشته شده در جمعه 90/11/28ساعت 6:14 عصر توسط خانوم زهرا نظرات ( ) |

چند وقتی است دستم به قلم نمی رود...احساس می کنم اگر بنویسم همه اش دروغ است ...تو می دانی چرا؟!؟!


نوشته شده در چهارشنبه 90/11/19ساعت 10:23 صبح توسط خانوم زهرا نظرات ( ) |


Design By : Pichak