سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























... رهی نمانده تا رهایی

به نام امید دهنده ی همه ی نا امیدان..

قدم ها پشت سر یکدیگر .بلند بلند قدم بر می دارم...می دوم . میان تاریکی هایم . هیچ نوری پیدا نیست ، بی هدف می دوم بی نشانه . انگار فقط می خواهم تکان بخورم .کوچ کنم از جایی که هستم اما نمی دانم به کجا..؟؟ هیچ چیز در این جاده ای که من درش می دوم معلوم نیست . فقط درخت ها را می بینم . درخت ها خمیده و سر فرود آورده اند . بار سنگین برف بد جوری شکسته شان کرده . در میان سیاهی ممتد جاده ام سفیدی مطلق برف قاطی شده . قدم هایم کوتاه می شود و کم کم می ایستم . دور و برم چند درخت است با شاخه های لخت و بی پوشش که فقط مشتی از برف روی آن ها را گرفته و مانند نواره سفیدی است که درخت را دور گیری کرده باشد . به تنه ی درختی تکیه می دهم و پاهایم کم کم شل می شود. روی زمین می افتم . می نشینم و حالا پاهایم ساکت اند . دستان سرخم را در هم قلاب میکنم . سوالات بی جوابی در ذهنم نقش می بندد، اینجا کجاست؟این چه سفری است که من در نظر دارم ؟! بدون مقصد ، بدون همراه ،راهنما....به کجا می روم؟...سوالات سخته دیگری بوجود می آید که جواب همه شان مانند جاده ی سیاهم ، خاموشی است...اما انگار چیزی مرا موظف کرده تا این راه را طی کنم. لرزم می گیرد ، بلند می شوم و دوباره عزم رفتن می کنم  و این بار آرام تر . موجودی از دور پیداست . قدش کوتاه و دستانش کوچک است . قدم هایم را تند تر   می کنم . میدوم . پسر بچه ای با پالتوی قهوه ای و چکمه های مشکی...باور نمی کنم !! موهایش بور و چشمانش عسلی است ...مرا نمی بیند . بد جوری سرگرم برف بازی با خودش است...به سمتش می روم . متوجه من می شود ، می ترسد و عقب عقب می رود که صدایش می کنم و از او می خواهم که صبر کند... روی زانو هایم می نشینم و دستان کوچک و سردش را در دستم می گیرم و به نوازش آن ها می پردازم . هیچ کدام از ما حرفی نمی زنیم انگار هر دو منتظر هم بوده ایم و همدیگر را می شناسیم...

-اسمت چیه؟

سکوت می کند و جوابم را نمی دهد . با خودم می گویم بهتر است اذیتش نکنم ...نا خود آگاه از او می خواهم تا بقیه راه را همراهم بیاید . انگار به بودنش احتیاج دارم . او هم بدون حرف ادامه ی راه را با من می آید . بلند می شوم . دستانمان را در دست های هم قرا می دهیم و به قدم زدن مشغول می شویم . از مکان قبلی دور می شویم و به راه خود ادامه می دهیم . او  می دود گاهی جلوتر از من گاهی پشت سرم. می ایستیم ، باهم بازی می کنیم او می دود و پشت درخت ها قایم می شود و من وانمود می کنم که او را نمی بینم و او با خوشحالی برنده بازی می شود اما این برایم شیرین تر از همه ی بازی هایی است که کرده ام...هیچ یک نه خسته ایم و نه گشنه مان است . نمی دانم چه حکایتی است ، این جاده ی سیاه همراه با این موجود دوست داشتنی . تمام نگرانی ام پسرک بود که اتفاقی برایش نیفتد . گویی فراموش که جاده ام تاریک و بی روح است و بی هدف...حالا من همان جاده را با همان شمایل قبلیش دارم می روم اما دیگر مایوس نیستم . حالا همراهی دارم برای طی کردن مسیرم . همان مسیری که سرد بود ، اما من همه چیز را از یاد برده ام همه ی سختیه راه را ...حالا می توانم با همه ی این شرایط دشوار زندگی کنم بدون اینکه حتی به فکر خودم باشم...

                                                                                                                بعد ها فهمیدم اسم پسرک امید بوده...                                                                                                                                        

                                                                                    "پایان"

 

 

 

سیاهی جاده..

 


نوشته شده در چهارشنبه 90/8/18ساعت 11:15 صبح توسط خانوم زهرا نظرات ( ) |


Design By : Pichak