سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























... رهی نمانده تا رهایی

 روزها پشت سر هم رفتند و من سرگرم بازی ِ روزگار ، صبح ها از رختخواب گرم و نرمم بر میخیزیدم و نگاهی به ساعت بعد هم روال همیشگی ،انتخاب مداد صورتی از سطل آهنیه مداد رنگی هایم و کشیدن خطی رنگی که این روز هم شروع شد.یک آن سرم را از روی میز تحریرم بلند کردم و نگاهی به تقویم دیواریم انداختم ....گذشت و حالا رسیدیم به تو ...روزها از پسه یکدیگر ...خطی صورتی بر کنار هر روز زدم اما امروز توانه کشیدن را ندارم ، دستانم میلرزند...و در نهایت امروز را هم مثل روزها ی دیگر به فرطه ی خاموشی میفرستم..چی شد؟؟؟؟ کی این همه خط زدم و متوجه هیچ کدوم نشدم...نفهمیده بودم که به این روز هم میرسم ، نفهمیدم کی به اینجا رسیدم؟؟؟چه گونه این روزها سپری شدند و من در حسرته باز گشتشان...سرگرم بودم و فکر میکردم همه چیز مرتبه ...غافل از اینکه روزگار منتظره...منتظر امروز ، روزی که بودن را تجربه کردی...روزی که تو بودی ، اما نشد من بودن را با تو تجربه کنم وقتی تو اولین بار آن را تجربه میکردی ....تو آمدی و من نمی دونستم بعد از گذشته چندین سال خواهم نوشت در مورده بودن تو...حال که نیستی می خواهم هدیه ای به عنوان این روز تقدیمت کنم اما افسوس....دست هایم کوتاه تر ا زآنند که به تو برسند ، پاهایم خسته تر از آن که توانه دویدن به سمته تو را داشته باشند ، چشم هایم خشک تر از آن که اشک بریزند و گوش هایم بی تحمل تر از همیشه برای شنیدنه صدای خیالت...اما قلبم نه هنوز می تپد و زنده است و هنوز دلش چیز هایی می خواهد که عقلم فرصته حرف زدن به او نمی دهد ...اینجا هرکدام حرف خود را میزنند ...اما فقط قلبم هست که مهلته حرف زدن ندارن و باید مشکلاته ان های دیگر هم به جان بخر...قلبم جان دارد ، به زندگی امید دارد......تنها چیزی که دارم تا تقدیمت کنم همین است....قلبی خسته و امیدوار...اما....امیدش واهی است همه می دانند...برای همین است که دستوره سنگ شدنش صادر شده است و من حالا قلبی سنگی دارم که در سینه ام سنگینی می کند ...ا اجازه خروج ندارد.... نمی شود تقدیمش کرد حتی به تو ...دکوری است و باید بشیند و همه جا را نگاه کند و اگر میخواهد حرفی بزند باید از روی منطق باشد چون احساس جایی ندارد....در حقیقت من هیچ چیز برای تقدیمه به تو ندارم....فقط میتونم تمامه خوشحالیم در این روز را تقدیمت می کنم....حسی که نمی دانم از کجا سرچشمه میگیرد از قلبه سنگیم یا از عقلم....هر چه هست امروز او حرف زده است ولی همه آرامنند و کسی به او چیزی نمی گوید....پس تمامه این خوشحالیم را بدونه هیچ سر کوفتی تقدیمت میکنم و زبانم هم به حرف می آید و میگوید :

تولدت مبارک....

پ.ن:چه دیر میفهمیم زندگی همان روز هایی بود که سپری کردنش را آرزو داشتیم...


نوشته شده در سه شنبه 90/7/12ساعت 11:0 صبح توسط خانوم زهرا نظرات ( ) |


Design By : Pichak