سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























... رهی نمانده تا رهایی

  "خطر"

 

   

وقتی بعضی از داستان ها از لجبازی تحریف میشود آدم مجبور میشه دست به کار بشه تا  یه وقت تاریخ عوض نشه و درستش به اطلاعه مردم برسه.در حاله حاظر داستانی که در زیر  خواهید خواند نسخه ی اصلیه قصه ی "گروگان گیری در روزه روشن"توسط سارا بانو در سایت sarag.parsiblog.comمی باشد!خواهشمندم این خبر را به اطلاع همه ی ملت عزیزه ایران برسانید تا از گمراهی نجات یابند!

ساعت 7:45 صبح با صدای زنگه تلفن از خواب پریدم و منتظر بودم تا مامانم جواب بدهد و در یک لحظه متوجه شدم مادره عزیزه ما در شهر کلکچایی واقع در شماله کشوره عزیزمان به سر میبرند.با سختیه زیاد بلند شدم و تلفن رو جواب دادم.پدر محترم بودند و بنده رو مستحضر کردن که سایت هنوز باز نشده و ما باید 15 دقیقه ی دیگر صبر کنیم ،تشکر کردم و بابا بهم گفت وقتی سایت بالا اومد خودشون بهم زنگ می زنن.گوشی رو سره جاش گذاشتم و روی کاناپه ی 3نفره ولو شدم و یادم اومد که اگه الان مامان اینجا بود خرده فرمایشات روزانه الان به صدمیش رسیده بود،با وجوده اینکه خیلی دلم براش تنگ شده بود یه لحظه خدارو شکر کردم که ایشون در مسافرت به سر میبرن.زنگ تلفن دوباره به صدا در اومد،پدر فرمودند که ثبت نام من و سارا(بانو)در روزه مشخص به عمل آمده و تماس پایان یافت.این خبره مسرت بخش را به اطلاع سارا رسوندم و به کارهای روزانه خودم رسیدم.قرار بود بعد از صرف ناهار به صورت تنهایی و در خانه مامانه سارا و خودش بیان دنباله من و به دانشگاه برویم.ساعت حدوده 11 ظهر به وقته شهرکه غرب بود که تلفن حدودا برای دهمین بار به صدا در آمد با خونسردی کامل تلفن رو برداشتم و سارا خانوم به من گفتند که تا 30 دقیقه ی دیگه دنباله من خواهند آمد و اینکه برنامه عوض شده.شروع به جمع کردنه خونه کردم و بعد از گذشت 10 دقیقه که تصمیم بگیرم چی می خوام بپوشم یک مانتوی ساده ی مشکی با شاله خاکستری تنم  کردم و توسط یک دستگاه آسانسود خودم رو به طبقه ی اول رسوندم و سواره ماشین شدم.بعد از سلام و احوال پرسی با نازیلا خانوم متوجه شدم که در خیابانه فرحزادی و مسیره مخالف خونه ی سارا اینا به سرمی بریم.بعد از سوال کردن متوجه شدم در دورانه گروگان به سر میبرم و سارا به همراه همدستش که در سایه کار میکند مرا گروگان گرفته اند.لبخندی از روی تمسخر به سارا زدم و اونو متوجه ساختم که بره شیشه شیره شو بخوره و این کارا به اون نیومده.بعد از گذشته دقایقی متوجه شدم که ظاهرا قضیه جدیه و من باید فکری بکنم.سارا با لبخند بهم گفت و ازم خواهش کرد که اگه میشه تا دمه دره لوازم تحریر فروشی همراهیش کنم تا ندزدنش همه ی اینها در حالی اتفاق افتاد که دسته  من با دستبنده نخی ای که توسط هانیه بافته شده بود به دسته سارا وصل بود!!!بعد از برگشتن از لوازم تحریر فروشی نازیلا خانوم متوجه شدند که مورغشون در حاله سوختنه  و ما باید هر چه سریع تر به خانه برسیم.در راه نقشه ی فرار را در ذهنم کشیدم و به خاطره جبرانه نامردیه سارا که باهام دوست شده بود تا روزی این اتفاق بیفتد تصمیمه شومی گرفتم که هنوز مطمئن به انجامش نبودم.فقط یه چیز مونده بود ،مشاهده ی محله حادثه،باید همه ی ساختمون رو زیره نظر میگرفتم که یه وقت اتفاق ناگواری نیفته. بهترین بهونه برای اینکه زود تر به خونه برسم و بتونم توی خونه رو کاملا نگاه کنم این بود که کلید رو بگیرم و به بهونه ی مرغه در حال سوختن به بالا برم.از اونجایی که گروگان گیره من از شانسه خوبم کمی ساده تشریف داشت کلید رو به من داد ومن اونو مطمئن کردم که نمی تونم از جایی فرار کنم چون تا بخواهم راهه فرارو پیدا کنم اون خودشو به من رسونده و این جوری موفق شدم تنهایی برم تو خونه.در ابتدایه ورود متوجه یک مشکل بسیار بزرگ شدم و اون این بود که در منزله سارا اینا هیچ گونه دستگاه آسانسوری وجود نداشت و من باید همه ی 3 طبقه رو با یک دستگاه پایه پیاده طی میکردم....چقدر سخت...یاده نقشه افتادم و با توجه به توانایی بدنیه بالایی که داشتم خودم رو به طبقه ی سوم رسوندم....بعد از مشاهده ی همه ی خونه سارا اومد بالا و من خودم رو بسیار خسته نشون دادم اون منو به اتاقش برد اول با مغزه کوچکش خواست مرا به  داخله  کمد بیندازد که فهمید نمی شود.منتظر خبره مهمی بودم از گروگانگیر خواستم تا اینترنت در اختیارم قرار بدهد بعد از چک کردنه وبلاگم سارا ازم خواست تا خودم رو محکم به صندلی ببندم چون خودش با اون دستای کوچولوش توانای حمله طناب رو نداشت و بعد هم یک سینی غذا برای من آورد تا نوشه جان کنم و من در کماله آرامش غذا خوردم . سارا هنوز برنگشته بود و من نشستم به فکر کردن.سارا نمی توانست حریفه من بشه  و مشکله من فقط اون دستیاره احمقش بود چون من توانایی دیدنش را نداشتم.باید از سارا میخواستم مرا به جایی ببرد که آفتاب به صورته مستقسم بتابد و سایه ی همکارش بیفتد روی زمین تا من بتونم ببینمش و در نهایت بتونم فرار کنم.نقطه ضعفی از سارا به ذهنم رسید و تصمیم گرفتم به کمکه این نقطه ضعف به خواسته ام برسه. بعد از گذشته چند ساعت با چشمای پف آلود و در حاله خمیازه کشیدن در و  باز کرد و اومد تو . دیگه مطمئن شده بودم که سارا عددی نیس و مشکله من فقط دستیارس . سارا با آه و ناله گفت وایی چرا صورتت خونی شده وایی الهی بمیرم چرا اسید تو صورتت پاشیدن من فقط بهشون گفتم چند ضربه کوچیک. و من اونجا تازه متوجه شدم که سارا علاوه بر بیماریه الکی خوش بودن گاهی اوقات توهمی هم میشود. هیچی بهتر از این نبود برای اینکه خیالش را جمع کنم به  او گفتم که مرا خیلی زده اند و من اصلا حالم خوب نیس.کم کم داشت شب می شد و من باید تا قبل از اینکه آفتاب غروب می کرد خودم رو به بالا پشته بوم میرسوندم.برای اینکه باهاش حس همدردی کنم اسمش رو پرسیدم ، یک چیزه چرت تحویلم داد و این در حالی بود که من حتی شناسنامه ی سارا رو دیده بودم و اینا همه توهم بود.موقع اجرای نقشه رسید ،شروع به صحبت با سارا کردم قصدم این بود که او را از عشقش ناراحت کنم . سارا شدیدا او را دوست داشت و گفتنه کوچک ترین دروغی او را از هم می پاشوند و اینجابود که اون به پالا پشته بوم میرفت .شروع کردم  و همین طور گفتم و گفتم تا قطراته آزادیه من هویدا شد.او داشت گریه می کرد میکرد.هووووووووورررررراااااااااااااااااااا.به بالا پشته بوم رفتیم و من موفق به روِیت دستیار شدم داشتم راه رفتنش رو که مثله اردک بود رو نگاه میکردم و انگار سارا متوجه شد ،دستم رو کشید و خواست منو به پایین ببره.حالا وقتش بود من باید انتقامه یک ساله ام رو میگرفتم و ضربه آخر.....با یک حرکت دست توی پهلویه سارا که خیلی قلقلکی بود اون دیگه نمی تونست تحمل کنه و ...من دیدم که سایه به سمته سارا راه افتاد و یه هو روی زمین خورد و شونه هاش در حاله لرزیدن بودن و سایه در حسرته عشقش ماند و من حالا آزاد بودم...

پ.ن:خودت میدونی که نباید نایاحت شیD:


نوشته شده در سه شنبه 90/6/29ساعت 6:47 عصر توسط خانوم زهرا نظرات ( ) |


Design By : Pichak